احسان شریعتی: پدرم ضد استالین بود اما مائو و تروتسکی را دوست داشت
* شریعتی نسبت به گفتمان حاکم بر دوره خود هم همدلی دارد و هم فاصله. مثلا در دهه ۴۰ و ۵۰ گفتمان رادیکال مبارزه مسلحانه بر جنبش سیاسی حاکم بود. دکتر با مبارزان و مجاهدان و بچههایی که از آن نسل به شهادت میرسیدند، همدلی داشت. سخنرانی «شهادت» و «پس از شهادت» هم در اوج اعدامها و درگیریها انجام میشود. دکتر خط مشی متفاوتی را دنبال میکرد که آگاهیبخشی و کار روشنفکرانه بود و چون با مبارزین همدلی داشته یا داستان حسن و محبوبه را نوشته، مبارزین هم فکر میکردند که او نیروی پشت جبهه فرهنگی برای مبارزات قهرآمیز است. مثالهای متعددی از ابعاد مختلف فکری و همچنین شخصیت شریعتی میتوان زد که جامعه ما یا افکار عمومی نسبت به همه اینها برداشتهای متناقض یا ناقص و مبهمی دارد که نیاز به مطالعات درباره شریعتی را بالا میبرد.
* باید سطوح مختلف را از هم تفکیک کرد تا سوءبرداشت نشود که ما میخواهیم به عنوان فرزندان شریعتی هر چیزی را توجیه کنیم. ما میخواهیم گزارشی از شریعتی آنچنان که بوده ارایه دهیم. شریعتی برای خود ما به عنوان یک پدر کلاسیک و سنتی که وظایف پدری را انجام میدهد، اتفاقا از خانواده غایب بوده و زمانی که ما به اروپا رفتیم، شریعتی مشغول فعالیتهای کنفدراسیون دانشجویان اروپا بود و بعد هم در دانشگاه و خلاصه زیاد در منزل نبود. مادر ما هم دانشجو بود و خانه هم کوچک و محیط خانوادگی نبود، دانشجویی بود. در بازگشت هم که دکتر دستگیر میشود و ما با مادر بر میگردیم. در دوره مشهد دکتر به دانشگاه میرود و خانواده تا حدی دور هم جمع بودند تا اینکه در سالهای ۴۹-۵۰ که دکتر در دانشگاه تعلیق شد و به تهران دعوتش کردند، مکاتبات آنجا نشان میدهد که ایشان حضور فیزیکی در خانواده نداشت تا اینکه در سالهای ۵۲ـ۵۴ که ما به تهران آمدیم، ایشان در زندان بودند. یک سال آخر، ۵۵-۵۶ هم که دکتر بیرون از زندان بود، من از ایران خارج شدم و به دلیل حوادثی که رخ داده بود و خطراتی که وجود داشت به آمریکا رفته بودم. دکتر برای ما بیشتر به عنوان یک پدر معنوی یا فکری مطرح بود. من با افکار و آثارش خیلی زود و از همان دوران اول آشنا شدم، چون محیط خانواده پدر ایشان، استاد محمدتقی هم یک محیط باز و دانشجویانه بود و فعالین سیاسی، مذهبی به آنجا میآمدند و ما بحثها و درگیریهای این افراد را میدیدیم.
* شریعتی میان تجدد و تمدن تفاوت میگذارد و میگوید مدرنیزاسیون در دوره پهلوی الزاما به معنای رسیدن به تمدن جدید نیست، بلکه یک نوع تجددگرایی صوری است، به خصوص که مدل مدرنیزاسیون اقتدارگرایانه پهلوی فقط جنبههای ظاهری مدرنیته را اخذ میکرد، بدون آنکه ناظر بر جنبههای حقوقی یعنی دموکراسی، حقوق بشر و شهروند و... باشد. بازگشت به خویش را در متنی از نهضتهای استقلالطلبانه و ضداستعماری مطرح میکند. اینجا برخی برداشتها از شریعتی مورد استناد قرار میگیرد که گویا او هویتگرا و بنیادگرا بود، در حالی که هویت و بنیادی که شریعتی با متدولوژی خود بازبینی میکند، بنیادی انتقادی است و بحثی که بلافاصله مطرح میکند، «بازگشت به کدام خویشتن» است. خود دکتر میگفت در برابر این موج دستگاه (گذشته) مبنی بر بازگشت تمدنی، فرهنگی به ایران باستان و هویت ملی و قومی و فرهنگی، باید پرسید کدام خویش؟ در بعد ملی میگوید کدام ایران را میگوییم؟ ایران سلطنتهای حاکم یا ایران محکوم که پیامبرانی داشته و مردم و فرهنگ ایران که مقاومت میکردند؟ شریعتی، ایرانگرایی پیش از اسلام هم دارد که نماد آن مزدک است؛ اعتراضی است در برابر ایرانگرایی حاکم.
* من معتقدم شریعتی یک منحنی سیری داشته و کارهای او در دوره آخر پختهتر بوده و نظریات این دورهاش را باید ناسخ نظریات مشابه قبلی دانست. گاهی این اشتباه در مورد آراء دکتر رخ میدهد ـ چون فقط در مجموعه آثار آمده ـ یک نقل قول از تاریخ تکامل فلسفه که برای دوره دانشآموزی او بوده، مستند قرار میگیرد و آقای محمدمنصور هاشمی میگوید دانش فلسفی ایشان در این حد است و شریعتی بیسواد بود. منظورم این است که از نظر متدولوژی این ایراد وجود دارد. باید آخرین آثار شریعتی را در نظر گرفت که برای دوره پس از زندان است؛ مثل «انسان آزاد، آزادی انسان»، «عرفان، برابری، آزادی» و «خودسازی انقلابی» و... که میتوان گفت در اینجا شریعتی متفاوت از ارشاد است، همانطور که شریعتی ارشاد، متفاوت از دانشگاه مشهد و آن هم متفاوت از اروپاست. آخرین تصویری که از شریعتی به دست میآید، همان «عرفان، برابری، آزادی» است.
* یکی از نوآوریهای شریعتی ورود عنصر تاریخ به مطالعات دینشناسی و اسلامشناسی و مطالعات ایران و اجتماعیات بود؛ هم به فلسفه تاریخ و هم به تاریخ به عنوان یک رشته. البته شاید در آن زمان، دانشگاه مشهد رشتههای جامعهشناسی، تاریخ و ادبیات را به شکل امروز تفکیک نکرده بود. علت این سوالاتی که درباره رشته تحصیلی دکتر میپرسند که بالاخره متخصص تاریخ بوده یا دین یا جامعهشناسی یا ادبیات، همین است چون درباره همه اینها صحبت میکرده است. یک نکته دیگر این است که دکتر اساسا تاریخ را چگونه تعریف میکند. تاریخ به عنوان علم شدن انسان و اینکه هر ایدهای یک تاریخی دارد، او را از نظر فلسفی جزء متفکران مدرن قرار میدهد.
* شریعتی میخواهد تاریخ واقعیت را که از متن مردم و شیوه کار و تولیدشان بیرون میآید نشان دهد. مثلا در «آری اینچنین بود برادر» چنین نگاهی به تاریخ و تمدن دارد. میگوید در طول تاریخ، آن طبقه محروم و محکوم و مغلوب چه سرنوشتی و چه تاریخی داشته است. همچنین زمانی که چهار رکن قانونمندیهای تاریخی را برمیشمارد؛ سنت و ناس و شخصیت و تصادف، نشان میدهد که شخصیت و تصادف جنبه فرعیتر دارد و جنبه اصلی با سنت و مردم است. نگاه اولیه او به تاریخ از نوع فلسفههای تاریخ جدید است که تاریخ را قانونمند و فرجامانگار میدانند. البته این نگاه مورد نقد بوده که آیا تاریخ قانونمند است یا یک سریگرایشهایی است که ما میبینیم و به معنای دنیای علمی نیست، بلکه روندها و عللی است که چون انسان به عنوان یک پارامتر در آن دخالت میکند، ضریب دقتش کم میشود. اینها بحثهای تاریخ از نظر شریعتی است.
* شریعتی در یک کلام هویتگرا و یا بنیادگرا نبود و نگاهی انتقادی به تاریخ ایران، غرب و اسلام داشت و نمیخواست مثلا از مجموعه تاریخ رسمی به عنوان هویت دفاع کند. این حرفهایی که الان زده میشود که از شریعتی بنیادگرایی در میآید، به خاطر نشناختن روشها و عمق کار شریعتی است که ظاهر امر را میبینند و متهمش میکنند که باعث شده غول خفتۀ سنت به پا خیزد و یا شریعتی غربزده بود، اما ناخودآگاه. این بحث را مرحوم فردید مطرح کرد و برخی روشنفکران مثل دکتر شایگان از ایشان گرفتند، ولی اساس این بحث مرحوم فردید مبتنی بر یک نوع هویتگرایی و علم کردن شرق در برابر غرب و بعد آسیا در برابر غرب بود. نظام گذشته چون کمبود ایدئولوژی داشت سعی میکرد از این جور تئوریهای هویتگرایانه تمدنی و ملی و از «آنچه خود داشت» استفاده کند، در حالی که دکتر از بازگشت به کدام خویش میپرسید که کدام ایران؟ کدام اسلام؟ بعد با رویکرد تاریخی خود به ما آگاهی میداد که مثلا این جنبش انقلابی اصلاحی جدید در تداوم یک مبارزه دیرینهای در تاریخ اسلام است که به جای صفویه به سربداران و تمام جنبشهای ملل مغلوب خلافت اسلامی و حتی خود اسلام یا تشیع به عنوان اولین قربانیان اسلام حاکم باز میگشت.
* مخالفت روحانیون سنتی و تا حدی قشر نواندیش آنها با دکتر به طور کلی دو علت دارد. در بحث معرفتی معتقدند که حوزههای سنتی علوم و معارف اسلامی با ایجاد متخصصان و متولیان و کارشناسان امور دینی و علمای دین، تقدم و مزیتی در امر دین نسبت به سایرین دارند. دوم محور مصالح و منافع یک قشر و دستگاه سنتی دینی که برای خودش امتیازاتی قائل است. در اشارات برخی روحانیون نواندیش بیشتر به این قسمت دوم اشاره میشود که شریعتیها (پدر و پسر) به مصالح روحانیت توجه نداشتند و خطری برای شئونات روحانیت ایجاد میکردند و چون ممکن بود برداشتهای رادیکالی توسط جوانان و دانشجویان از شریعتی صورت بگیرد (مثل پدیده گروه فرقان) مؤیدی بر آن اتهام میشد. در بحث شریعتی باید به این دو اتهام پاسخ گفت. شریعتی در بحث تخصص معتقد بود که خود این اجماع و عقل که یکی از پایههای اجتهاد است در کنار کتاب و سنت، منظور کدام عقل است؟ عقلی که پارادایم غالب آن زمان است. یک خاطره بگویم. یکی از اتهاماتی که به دکتر میزدند این بود که ولایت ندارد، دکتر متعجب میشد که با این همه عشق و علاقهای که من به اهل بیت دارم، چگونه این اتهام زده میشود؟ بعد میگوید متوجه شدیم منظور «اهلبیت» خودشان است و ما برای این اهلبیت باعث خطر شدهایم.
* روشنفکران هم دعوت شریعتی به ایدئولوژی دینی را به عنوان رقیب خود میدانستند، چون هرکدام به ایدئولوژیای اعتقاد داشتند و طبیعی بود که با او مخالف بوده باشند. این گذشته از انتقادات و بحثهای شخصی است. شریعتی در حال نبرد ایدئولوژیک با ایدئولوژی مارکسیسم و ناسیونالیسم به معنای سکولار بود. برای آنها ناخوشایند بود که دکتر از مضامین دینی استفاده میکرد. من یادم هست که یکی از دانشجویان چپ دکتر به منزل ما در مشهد آمده بود و میگفت ما وقتی میشنویم که دکتر شریعتی، استاد ما، رفته در یک مسجد صحبت میکند واقعا خجالت میکشیم! این شرمآور است که ایشان در یک حسینیه یا تکیه صحبت میکند (با خنده). این در آن زمان، کسر شأن بود. اینها خیلی به دکتر علاقهمند بودند، اما این ایراد را هم به ایشان میگرفتند. مسأله دیگر هم این بود که دکتر در پاتوقهای سنتی و روشنفکری نبود و جزء روشنفکران رایج محسوب نمیشد. این روشنفکران هم برای خودشان متولی بودند و به شریعتی حمله میکردند.
* مادر ما از هم دورهایهای دکتر بوده و با اینکه خانواده مذهبی بودند و پدرشان از سادات رضوی و خادم حرم امام رضا بودند، ولی مذهبی مدرن محسوب میشدند، در حالی که خانواده دکتر، روحانی با ریشه روستایی بودند و در نتیجه سنتی محسوب میشدند. امر حجاب متعارف در خانوادههای سنتی، چادر بود و در خانوادههای مدرن، با وجود عقاید دینی به کشف حجاب یا آنچه در خانوادههای سنتی، حجاب محسوب نمیشد، انجامیده بود. این ازدواج برای این دو فرد و خانواده میتوانست تنشزا باشد. این از نوآوری و جسارتهای دکتر در زمان خودش محسوب میشد که با اینکه چهره مذهبی داشت و پسر آقای شریعتی شناخته میشد، آداب و رفتارهایی داشت که خیلی مدرن محسوب میشد. اما در زندگی، چون دکتر بیشتر درگیر مسائل و رخدادهای بیرونی بود کمتر به امور مدیریت مالی و خانوادگی میرسید و این یک اختلاف سطحی ایجاد میکرد، یعنی اگر در دورههای اول با مادر ما، همدرس و همدوره بوده و در داخل و خارج فعالیت سیاسی داشته، به تدریج که مجبور میشود به مسائل بچهها و خانواده بپردازد از آن مسائل فکری و تعهدات اجتماعی فاصله میگیرد و این هم مشکلاتی ایجاد میکرد. میشود گفت از یک طرف تکیهگاه مالی خانواده، مادر ما بود و اگر ایشان نبود، دکتر نمیتوانست بسیاری از کارهای خود را انجام دهد. از طرف دیگر این بیخیالی نسبت به مسائل مالی از جانب دکتر اختلالاتی در خانواده و با مادر، حتی در اروپا، به وجود میآورد که برای مادر ما خیلی ناراحت کننده بود. از این نظر میشود گفت که دکتر یک حالت متعارف میانگین نیست، بلکه استثنایی است که در کارهایش بینظمی و بههمریختگی به وجود میآمد. حتی از نظر سلامتی و بیولوژیک هم برای خودش خطراتی داشت که مثلا بیش از ۴۸ ساعت بیدار باشد و بنویسد، ولی او نسبت به این مسائل بیتوجه بود. مثل مهندس بازرگان نبود که وظایفش را در ساعت خاصی نوشته باشد و منظم انجام دهد و به جوانب مختلف زندگی برسد.
* در ایران پس از ارانی تا جزنی، یک نوع قرائت کلاسیک سنتی از مارکسیسم لنینیسم شرقی با منابع روسی و در یک دورهای چینی وجود داشت که روایت غالب گفتمان مارکسیستی و سنت تودهای در ایران بود. یک مقدار هم مائوئیستی و کاستروئیستی (در دوران فدائیان خلق) بود. مارکسولوژی شریعتی، اروپایی است. او از طریق اساتیدش در فرانسه مثل هانری لوفور یا گورویچ با یک نوع مارکسشناسی علمی آشنا میشود، آن را با خود به ایران میآورد و در برابر ایسمهای شرقی و امریکاییجنوبی قرار میدهد و مدلهای حکومتی که آنها ارایه میدهند را به طور کلی رد میکند.
* دکتر شریعتی خیلی ضد استالین بود ولی به مائو بیشتر علاقه داشت، چون یک چینی و شرقی بود و شاعر هم بود. ولی با این همه در تعابیر خودش مائو را هم نقد میکند که «پیرمرد کوه را از جا میکند». اینها را جدی نمیگرفت. برخی میگویند شریعتی، لنینیست بود و «امت و امامت»اش نمونه این فکر است، در حالی که این هم برایش جالب نبود و تروتسکی را دوست داشت.
* یکی از اتهامات دکتر همین چپگرایی شبه مارکسیستی و جهان سومگرایی است. چهرههایی مثل امه سرز و فانون از جنبه مارکسیستی مورد علاقه دکتر نیستند، بلکه سوسیالیستهای انسانگرا و طرفدار جنوب و جهان سوم آن زمان هستند که به خاطر تلاششان برای آزادی و استقلال تمجید میشوند. نمونههای دیگرش هم نهرو و ناصر و تیتو و کشورهای غیرمتعهد است که مدلهای سوسیالیستی را هم به کار گرفتهاند، اما موفق نبودهاند، زیرا به تدریج به سمت حکومتهای تکحزبی یا هدایتگرا گرایش پیدا کردند. تجربه این حکومتها تا دوره ساندینیستها، موفق نبود. ساندینیستها تجربه جدیدی آوردند که خودشان از حکومت کار رفتند و اجازه دادند دمکراسی پا بگیرد. برای همین دکتر در دوره آخر به تجربههای الجزایر، کوبا و ویتنام منتقد بود، به خصوص در آثار آخرش و در نامههایی به خود من این نقد را توضیح داده بود.
* چند سال پیش، در سیامین سالگرد شهادت دکتر، یک خانمی از شاگردان آقای سروش از کانادا آمده بود و شریعتی و سید قطب را در حسینیه ارشاد با هم مقایسه میکرد و میگفت چون اینها هر دو معلم بودند و هر دو زندان رفتند و... درست مثل هم هستند و هر دو بنیادگرا بودند. این یک پژوهش دانشگاهی بود و خیلی از غربیها هم که نمیدانند همین را، به عنوان منبع میپذیرند. این است که یکبار باید جواب جدی به این مباحث داده شود تا معلوم شود راجع به چه چیزهایی صحبت میکنیم.
* در دوره بعد از دیکتاتوری ۲۰ ساله رضاخان تا زمانی که ارتش سرخ حمله میکند در همین خراسان ما، مردم احساس میکنند که آزاد شدهاند و همه هیاتهای مذهبی سنتی بعد از ۲۰ سال سرکوب و مدرنیزاسیون بیرون میریزند و یک اسلام سنتی را حاکم میکنند تا جایی که اصلا سنتگرایی در آن دوره بعد از شهریور ۲۰ بیداد میکند. بعد از انقلاب هم همینطور است. این نشان میدهد که جامعه این ظرفیت متراکم را دارد و واکنش خودش را نشان میدهد و باید به شکل دیگری با آن تعامل داشت. بسیاری از این آقایان روشنفکران در آن زمان متوجه این امر نشدند، اما شریعتی با شناخت جامعه و دین، خطرات را پیشبینی کرد و گفت برای اینکه این جامعه به سعادت برسد، ما باید از طریق اصلاح دینی نجاتش دهیم به این معنا که خود دین را از زندان ارتجاع آزاد کنیم قبل از اینکه مسلمین را از زندان استعمار و استبداد نجات دهیم.
* چنین تلقی شده که شریعتی یک چهره (آنتی کلریکال) ضد روحانی به تعبیر فرانسوی بود. چون روحانیون کلیسایی در فرانسه با سلطنت و فئودالیزم همسو بودند، بعد از انقلاب کبیر فرانسه یک گرایش ضد کلیسا و حتی ضد دین به وجود آمد که به یک جنگ داخلی هم انجامید و دهقانان مذهبی در نقاط مذهبی مثل «وانده» فرانسه، در برابر انقلاب مقاومت کردند. دکتر این مساله را در رساله «اگر پاپ و مارکس نبودند» توضیح داده است، ولی وضعیت در شرق متفاوت بوده و ما روحانیت به معنای مسیحی و کاتولیک نداشتیم. در اسلام هم چنین ارگانی وجود ندارد. خود دکتر از یک خانواده روحانی و عالمان دین بود. (از طرف مادری و پدری) و این نهاد را دقیقا میشناخت. پدرش که یکی از منابع فکری اصلی شریعتی است تحصیلات حوزوی داشته و خود دکتر هم مقدمات را نزد پدر و اساتید آن زمان خوانده بود، اما هنگامیکه تاریخ را نقد میکند و نهادها را به شکل طبقاتی میبیند، نهاد روحانیت را به عنوان ایدئولوگهای طبقه حاکم میبیند که توجیهگر وضع موجود بودند. در عین حال، جنبه عکس آن را هم دیده که پیامبران و چهرههای روحانی که عالمان نامیده میشوند و منتقد وضع موجود بودند. اینجا مذهب علیه مذهب است. این واژگان در قاموس شریعتی، تعریف مشخصی دارند.
* یادم است که مرحوم آقای لاهوتی میگفت: من از دو کار آقای دکتر خیلی خوشم میآید، یکی آنجا که یک روحانی را توصیف میکند که این خیلی دقیق است و نشان میدهد که چقدر حالات و ضعفها و قوتهای یک روحانی را میشناسد و یکی هم آن جایی که چشمهای آن دختر را در باغ ابسرواتوار توصیف میکند. میگفت من این دو قطعه را از حفظم. اتفاقا به عنوان یک روحانی خیلی از این نقدهای شریعتی لذت میبرد.
* مواضع رسمی و علنی مرحوم مطهری در مورد مرحوم دکتر با آنچه که پس از مرگ ایشان و به شکل یادداشتها و نامههایی منتشر شد، تفاوت دارد. آنطور که در آن یادداشتها یا نامه به آیتالله خمینی نوشته شده، برخورد ایشان خیلی منفی بوده است. بعضی نقطه نظرات و اختلاف نظرها مثل اسلام سرایی و... بوده، اما بعضی نکات مثل اینکه این پدر و پسر (شریعتیها) برای موقعیت روحانیت خطری ایجاد میکنند، بسیار تند بود. بعد از آزادی دکتر، یکبار ما رفتیم منزل ایشان و یکبار هم ایشان منزل ما آمدند. آن چیزی که ما رسما در این دو ملاقات دیدیم، برخورد علمی و خوبی بود. من خودم از جوانی آثار ایشان را مطالعه میکردم و از داستان راستان گرفته تا درسهایی از نهجالبلاغه و عدل الهی را خوانده بودم. در منزل ایشان، دکتر میگفت که احسان ما به کتابهای شما علاقهمند است و خوانده و میخواهد یک دوره هم تحصیلات حوزوی داشته باشد. شما جایی را معرفی کنید که ایشان به مسئول حوزه چیذر تلفن زده بود و قرار شد به آنجا برویم. یعنی ظاهر امر دوستانه بود. هنگامیکه ایشان به منزل دکتر آمد، کتاب ۲۳ سال را که آن زمان به نام دشتی معروف شده بود آورد و به دکتر گفت که من فکر کردم شما بهترین کسی هستید که میتوانید به این کتاب جواب بدهید. این دنباله همان بحث محمد خاتم پیامبران بود. در واقع دکتر را به عنوان یک مورخ اسلام که به بهترین شکل میتواند این مساله را توضیح بدهد و دفاع کند، قبول داشت. اما نمیدانم در پشت صحنه چه پیش آمد که ایشان به خصوص بعد از جریان شهادت دکتر در مجالس ترحیم هم شرکت نکرد. دکتر سروش و دیگران گفتهاند که ایشان آن زمان در لندن بود. در ایران هم مهندس بازرگان را متقاعد میکند که با هم یک مطلبی منتشر کنیم، درباره اینکه باید در آثار ایشان تجدیدنظر شود. البته مهندس بازرگان در اطلاعیه دوم متن ایشان را تصحیح میکند. من فکر میکنم ریشه این اتفاقات به دوران ارشاد بر میگردد که به رغم اینکه ایشان موافق بوده دکتر جزء سخنرانان باشد، اما در روند کار، همانطور که مرحوم آقای دوانی هم در خاطرات خود اشاره میکند، وقتی که میبیند از کار دکتر استقبال میشود و از سوی دیگر، نیروهای سنتی هم فشار میآورند، تا حدی از نظر احساسی ناراحت میشود و حتی با مدیریت ارشاد درگیر میشود و از حسینیه کنار میکشد. همین هم تهاجم را نسبت به حسینیه بیشتر میکند و حتی نیروهای سنتی، نظام سابق را متقاعد میکنند که حسینیه را ببندد. اسناد اینها هم منتشر شده که در واقع بین بعضی روحانیون و دستگاه سابق توافق شد تا اینکه غائله حسینیه ارشاد بخوابد.
* دکتر در داستان «حسن و محبوبه»، تصویر نمادینی از حسن آلادپوش و محبوبه متحدین میپرورد که همان روزها خبر شهادت آنها رسیده بود. به صورت دو معلم تصویر میشوند که به ده رفتهاند در حالی که میتوانست دو نفر دیگر باشد. گاهی آقای رهنما برخی از نوشتههای «کویر» را با تاریخ اشتباه گرفتهاند که مثلا در فلان سال این وقایع رخ داده، در حالی که خیلی از اینها ممکن است ساختگی باشد یا آمیخته تخیل و واقعیت و به هر حال، نمادین است. دکتر با خود شاندل هم گاهی متفاوت است و همیشه خود شریعتی نیست. خود شریعتی، در گفتوگوهای تنهایی و کویریات است، یعنی درست است که یک پیکر به هم پیوسته است، اما خود واقعی او اینجاست که میگوید من کدامم؟
* اخیرا شنیدهام که گویا از کتاب آقای رهنما یک تصوری به دست آمده که دکتر در زندان یا بعد از آن دچار تحولاتی شده که رادیکالیسمش فروکاهیده شده و نسبت به دستگاه و رخدادهای اجتماعی و سیاسی روز، نرمتر شده و میخواهد آشتی برقرار کند. اگر منظور این باشد که دکتر در دوره آخر بعد از زندان، پختگی بیشتری نسبت به مسائل مختلف پیدا کرده بود، این درست است و آثاری هم دارد که البته این دو تا نیست. «بازگشت به خویش» و «انسان، اسلام، مکتبهای مغرب زمین» که با تیتر جعلی «اسلام علیه مارکسیسم» در کیهان منتشر شد، جزواتی بود با جلد آبی که قبل از چاپ و زندان ما داشتیم. از حسینیه میگفتند که این جزوات در چاپخانه حسینیه به دست ساواک افتاد، بعد از اینکه نتوانستند از دکتر مصاحبه تلویزیونی بگیرند. حتی ملاقاتی با رضا براهنی ترتیب دادند که متقاعد شود نوشتهای بدهد. نقشه براهنی این بود که بعدها بیرون از زندان بتواند افشا کند و ضربهای به رژیم سابق بزند که زد، ولی دکتر متقاعد نشده بود و میگفت در میان نسل جوان آن زمان بین چهرههای لائیکی مثل ساعدی و براهنی و دکتر مقایسهای پیش آمده بود که چه کسی زودتر میشکند و فرار میکند و افکار عمومی نمیپذیرفت که ما ولو به شکل یک تاکتیک مصاحبهای بکنیم و بعد کار دیگری بکنیم. از این نظر دکتر در مقابل این مساله مقاومت کرد و در شرایط استثنائی هم آزاد شد. شاه از الجزایر آمد و تلفنی گفت که ایشان آزاد شود. تنها نقشهای که میتوانستند به کار ببرند، چاپ همین مقالات در روزنامهها بود که هیچ بار سیاسی نداشت و البته با اعتراض دکتر مواجه شد تحت عنوان «اگر بیشرمی کیهانها نبود، من خود را آتش میزدم» آقای حاجسیدجوادی هم علیه کیهان شکایت کرد.
* شرایط دکتر در آن دوره آخر که خانهنشین و زیر نظر بود و مدام تهدید میشد که نوشتههایش را با خود ببرند، شرایط سختی بود. گاه زنگی در نیمه شب زده میشد و ما نوشتههای ایشان را پنهان میکردیم. در شرایط سختی، کار و زندگی میکرد و از نظر جهتگیریها، رادیکالتر شده بود. نوشتههایش مثل «حر» یا «حسن و محبوبه» این را نشان میدهد. باید توجه داشته باشیم که دکتر در دو سال زندان کمیته، همیشه و به طور مستمر صدای شکنجه دانشجویانش را میشنید و زجر میکشید. در حالی که آنجا زندان موقت بود و دایم نبود، اما دکتر ۱۸ ماه در آنجا در سلول انفرادی بود و یکی از کارهایی که میخواست بنویسد، اما وقت نکرد همین تجربه سلول انفرادی بود و اینکه چطور همه خاطرات انسان از بین میرود و بعد دشمن شروع میکند به باز کردن روزنهای به شرط همکاری و بازجویی پس دادن که چگونه باید با تصویرسازیها و کلمات بازی کنی که چیزی را لو ندهی. یادم هست که ایشان میگفت احمدرضا کریمی را در سلول من انداخته بودند که ببیند من در خواب چه میگویم. بنابراین، این برداشت که دکتر سازشکارتر شده باشد، غلط است.
* بعد از تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین، یک سری از بچههای گروههای هنری حسینیه ارشاد مثل آلادپوش و متحدین که بچههای مذهبی سازمان بودند، مجموعه سوالاتی تحت عنوان «سوالها و جوابها» و خودسازی انقلابی تهیه کرده بودند که من خودم رابط اینها با دکتر بودم. بحث این بود که دکتر پاسخ بدهد و جزوه مانیفستواری تهیه شود. به چنان چیزی نیاز بود که پاسخی باشد برای اینکه در برابر این جریانات چه کنیم. دکتر به شکل شفاهی گفت و ما پیاده کردیم و به اینها دادیم و خود نوارها را پاک کردیم که مشخص نباشد از دکتر بوده. دکتر، ویراستاری کرد و آنها تکثیر کردند.
* بعد از زندان ما شبها با دکتر مینشستیم و درباره برنامههای ایشان و اینکه کدام موفق شده و کدام نشده بحث میکردیم. این برنامهها پیش از زندان طراحی شده بود که با زندان به تأخیر افتاده بود. دکتر میخواست این برنامهها را در خارج، مثلا جنوب لبنان که آقا موسی صدر و چمران آنجا رفته بودند و خبر میرسید که امکاناتی هست، انجام دهد یا در اروپا یا در آمریکا. میخواست حسینیه ارشاد در تبعید را راهاندازی کند و آنجا مقدماتش را میگفت. مساله دیگری هم که میگفت خاطرات زندان بود که چه حوادث تلخ و شیرینی داشت، مثل سرکار گذاشتن رییس کمیته...
نظر شما :