نیکسرشت از ۴۰ سال اسارت در تبعیدگاه سیبری میگوید: به دستور استالین آزاد شدم
نیکسرشت در گفتوگو با خبرگزاری فارس، داستان زندگی پرهیجان خود و عشق خود به ایران که سالها از آن دور بوده را بازگو و داستان غمانگیز غربتش را بیان میکند. به دلیل اهمیت و جذابیت مطالب بیان شده در این مصاحبه دو ساعته، خبرگزاری فارس اظهارات این اندیشمند ایرانی را بدون تغییر منتشر میکند.
از غائله آذربایجان تا حضور در ارتش پهلوی
آقای نیکسرشت کجا متولد شدید و دوران جوانی و تحصیلی خود را چگونه پشت سرگذاشتد؟
من محمد نیکسرشت هستم، دوم بهمن سال ۱۳۰۵ در شهر تبریز تولد یافتم. در خانوادهای متوسط در همین شهر کلاس نهم را تمام کردم. در ۲۱ آذر زمانی که غائله آذربایجان به وجود آمد من در آن زمان پدرم فوت کرده بود، برادرم تحصیل میکرد. من نهم را که تمام کردم مجبور شدم سرکار بروم، در کارخانه چرمسازی خسروی بروم کار کنم.
در خوزستان با قشون درگیر و بعد زندانی شدم
در همان ۲۱ آذر فرقه دموکرات آمدند مرا بردند به شورای کارگران، من در کارخانه چون باسواد بودم مسوول دفترچهها شدم (شورای کارگران)، دفترچهها را برای کارگران مینوشتم. بعداً ما را از آنجا بردند به دانشکده افسری. رفتم برای افسر شدن. آنجا یک افسر روس بود. از سال ۱۹۴۲ حزب توده در تبریز فعالیت میکرد. بعد از دو ماه مرا به زنجان فرستادند. بعداً اونجا نمیدانم شاه لعنتی چه کار کرد. بعد از آن رفتم خوزستان و در آنجا قشون کردهایی که طرفدار شاه بودند و به قولی برای شاه خدمت میکردند، مرا زندانی کردند. در سن ۱۷ یا ۱۸ سالگی از کردستان برگشتم تبریز و زندانی شدم؛ من یک تپانچه همراه داشتم، گفتند باید ببرید این را تیرباران کنید چون افسر بوده است. یک تانک بود و دو نفر هم ایستاده بودند.
بعد از زندانی شدن چه اتفاقی افتاد؟
(من) و تقی احرابی با مرحوم برادر بزرگم بسیار طرفدار دولت بودند و بزرگهای محل بودند گفتند این مهاجر است اما من گفتم من پدر و مادرم همه ایرانی هستند. بعد برای آنها برنج کته آوردند من هم دلم خواست گفتم به من هم بدهید من گرسنه هستم، برای من که آوردند من دیدم تقی است، گفتم شما بگو که من ایرانی هستم او مرا گرفت برد خانهاش شب خانهاش ماندم. یک رفیق داشتم بنام محمدصادق که با من کار میکرد. در کارخانه چرمسازی او هم طرفدار شاه بود، مرا دید احوالپرسی کرد و بعد رفت مرا فروخت، آمدند مرا از خانه بردند و مرا زندانی کردند.
چه مدت زندانی شدید؟
تا سال ۲۷ زندانی شدم، زندانی شاه شدم با اینکه افسر نظامی و از اعمال فرقه بودم، بر ضد شاه بودم برای همین هم زندانیام کردند. در فرقه دموکرات آذربایجان از سالهای ۱۳۲۵ تا ۱۳۲۷ تقریبا به مدت ۱/۵ سال زندان بودم.
خدا نصیب نکند، زندان حزب دموکرات خیلی سخت بود
سال ۲۴ فرقه به هم خورد، من هیچ گناهی نداشتم و در زندان تبریز بودم. بعد شاه آمد تبریز عفو عمومی داد، من که گناهی نداشتم، سران اصلی حزب دموکرات را دار میزدند ولی من با آن همه تفتیش فهمیده بودند بیگناهم. خدا نصیب نکند من خیلی سختی کشیدم. با فریدون ابراهیمی زندان بودیم. فریدون ابراهیمی دادستان فرقه دموکرات بود در آذربایجان. با شاه یکجا درس خوانده بودند. او را دار زدند. از زندان که آمدم دیدم نمیتوانم در تبریز زندگی کنم اینقدر همه را کشته بودند. به تهران رفتم.
چه سالی به تهران آمدید و چیکار کردید؟
سال ۱۳۲۷ به تهران رفتم، ۲ ماه بعد از آزاد شدن به خانه یکی از اقوام رفتم او سرگرد نیروی هوایی بود. او در سوئیس با شاه همکلاس بودند، سرگرد نیروی هوایی (یک ستاره بزرگ داشت) در دانشگاه نظامی غرب با شاه بوده، از شاه میگفت که اینقدر پدرسوخته است اینقدر بیشرف است. او طرفدار مصدق بود. مصدق هم که برکنار شد بعدا بیچاره برکنار شد.
برای آموزش نظامی ۲ سال به انگلیس و یک سال به آمریکا رفتم
من رفیقی داشتم در تهران که آقای لواسانی نام داشت، آن زمان نیروی هوایی در تهران برای استخدامی دعوت میکرد. (میگفت اگر میخواهی برو بعداً این کثیف شاه را بمباران کنید!) من رفتم نیروی هوایی. امتحانش قبول شدم از بین آن همه آدم ۳۲ نفر قبول شدیم بریم دو سال انگلیس بعد یک سال آمریکا برای نیروی هوایی شاه درس بخوانیم بعدا بیاییم ایران. من دوست نداشتم، میدانستم بعداً ما را میکشند و این حرفها. یک بار رفته بودیم نهارخوری نخستوزیر هژیر ماسونی را ترور کردند، کار نیروی شاه بود و بعد تبلیغ کردند که توطئه است و این حرفها. در آن موقع در میدان توپخانه آدمها جمع شدند اونایی که عکس میگرفتند - حکومت نظامی بود. ما را به آستارا بردند. آخر ما به میدان توپخانه رفتیم. ۱۴ نفر بودیم. تا تهران آرام شود. پس از بازگشت از تهران تصمیم گرفتم که از نیروی هوایی خارج شوم؛ به اردبیل آمدیم.
یک کنجکاوی ساده و ۴۰ سال اسارت در شوروی
آقای نیکسرشت چی شد که سر از شوروی در آوردید و از خاک ایران خارج شدید؟
یک ماشین باری بود بالایش دو نفر نشسته بودند یک پلیس هم نشسته بود دوستم گفت بیا برگردیم ممکن است آرام شده باشد، بیا برگردیم تهران. ما رفتیم نشستیم در باغچه سرای قهوهخانه، پیاده شدیم که بریم از مرز دیدیم که یک نفر بالا میرود، گفتیم ببینیم چه خبر است دیدیم وارد مرز شوروی شدیم. از یک جوی آب گذشتیم از روی سیم رد شدیم خلاصه. ماه سپتامبر بود. یکدیگر را گم کردیم، جنگل بود. در تبریز من یک حکم روسی بار گرفته بودم. روسها مرا گرفتند و مرا به مقرشان بردند و بعد مرا به لنکران منتقل کردند و در آنجا یک ماه من را نگه داشتند، هر روز بازجویی میشدم. ۵ سال بود جنگ تمام شده بود آنها میترسیدند هرچه گفتند قبول نکردم ـ زمان جنگ جهانی دوم ـ حالا از اینجا به بعد تاریخ میگویم:
من در زندان از صبح تا ۱۱ شب حق دراز کشیدن نداشتم
در اونجا سال ۱۹۴۹ در شوروی ـ (چهار سال از جنگ جهانی دوم گذشته بود) ـ اونجا مرا به باکو بردند توسط NGB که بعدا به KEB تبدیل شد. یعنی وزارت بیخطری دولت و بعدش شد کمیته خبری موقت (مثل ساواک ایران) مرا به آنجا بردند. من موهای زیبایی داشتم آنها را تراشیدند. در سرما در زندان انفرادی بودم. صبحها برپا میزدند. شماره من ۲۵۶ بود، اسم نباید میگفتی، درهای آهنی داشت خیلی سخت بود. فقط میتوانستی بنشینی، درازکشیدن ممکن نبود. تا ۱۱ شب اجازه درازکشیدن نداشتیم.
مرا در اتاقهایی مثل قبر نگه میداشتند
آیا در زندان شکنجه هم میشدید؟
ساعت ۱۱ شب که میخواستیم بخوابم میآمدند میگفتند پاشو لباست را بپوش مرا به بازپرسی میبردند. یک سروانی بود باگریف (یادم میآید) خودش مینشست میپرسید، هی سوال تکراری میگفت کی فرستادت، کی آمدی، چرا آمدی، اینها را در اتاقهای کوچک مثل قبر مرا نگه میداشتند، یک دریچه کوچکی داشت که برای نگاه کردن به بیرون و تنفس باز بود، ولی ما نمیتوانستیم در آن قبر بخوابیم.
در سلول اجازه نماز خواندن نداشتم/ یک تکه نان و یک پیاله آب غذایم بود
دقیقاً این اتاقک چه اندازهای بود؟
اندازهاش تقریبا ۲۰۰×۱ بود خدا به کسی نشان ندهد چنین چیزی را، یک پنجره کوچک هم داشت. خلاصه یک روز مرا که برای بازپرسی میبردند، باگریف به مادرم فحش داد، من بدو بیراه گفتم با او دعوا کردم و او را زدم. حدوداً ۲۴-۲۳ ساله بودم. مرا بردند. یک افسر آذربایجانی بود. او مرا برد به جایی به آذری گفت میدانم همخون من هستی کسی نداند من تو را اینجا آوردم. تو اینجا استراحت کن برایم چای و نان آورد. مهربانی کرد در حقم. افسری که کتکش زدم گفته بود مرا به جاهای اصلی و بدی ببرند. اما این افسر آذربایجانی در حق من خوبی کرد.
افسر آذربایجانی صبح مرا به جای اصلی برد. از آنجا مرا پیش رییس در باکو بردند که یک سرهنگی بود. رییس بازپرسها به من گفت شما راستش را به من بگو، آن زمان فردایش اول ماه مه میشد، من حرفی نداشتم، من دروغی نگفتم، من میگفتم به وطنم برمیگردم اشتباه کردم بیعقلی کردم آمدم قبول نمیکردند. من کاری بر ضد شما انجام ندادم. بابا مرا ول کنید. میگفتم شما آنجا جاسوسان زیاد دارید برید بپرسید من کی هستم. خانوادهام. قبول نکرد، من را باتوم زدند. من رفتم به طرف پنجره گفتم خودم را به پائین میاندازم. دوباره من را به سلول انفرادی بردند با یک تکه نان و یک پیاله آب اجازه نماز و دستشویی نداشتیم. خلاصه در آنجا مریض شدم. دیگر فکر میکردم دارم میمیرم مرا به مریضخانه بردند در باکو ۱۰ روز آنجا بودم.
در باکو یک کنسولگری بنام ایران ساخته بودند و قصد فریب من را داشتند
بعد چه اتفاقی افتاد؟
معاون و رییس DGB کیسیف رییس و بوبلانو معاون مرا به درمانگاه خود بردند و دوباره بازجویی کردند و من دوباره حرفهای قبلی را زدم. گفتم مرا به وطنم بفرستید اگر یک کلمه نام شوروی بردم زبان مرا دار بزنید. من بروم به مادرم سر بزنم، قبول کردند و مرا به کنسولگری ایران بردند. آنها مرا گول زدند. آنجا کنسولگری نبود اما من نمیدانستم ناآگاه بودم. بوی آبگوشت میآمد دو تا جوان بودند. به عکس شاه من بد و بیراه گفتم، گفتند ما تهران میبریمت فردا پس فردا. نگو این KGB بوده است. خودشان بجای کنسولگری ایران جا زده بودند. از آنجا مرا به زندان بزرگی در باکو بردند. (زندان باسیل باکو)
اواخر سال ۱۳۴۰ مرا به شهر تاقدا در سیبری منتقل کردند
چه سالی بود؟
سال ۱۹۴۹ ارشد زندان با من دوست شد، من راحت بودم مرا به دادستانی بردند برای محاکمه، سه نفر نشسته بودند با لباس شخصی و مامورین نظامی. دادستان گفت ما اظهارات شما را خواندیم شما سرحد و مرز را بیاجازه گذشتید. در قانون ما برای چنین جرمی باید ۳ سال حبس شوید و ما فهمیدیم شما جاسوس نیستید. ما را اول بردند به مسکو سه روز در آنجا در زندان بودیم، در آن زندان یک نفر را دار زدند. ما را بازجویی کردند ما همه چیز را انکار کردیم. ما را به سیبری فرستادند، شهر «تاقدا» اواخر سال ۱۹۴۰-۱۹۵۰، آنجا فقط جنگل است.
مرا به جایی بردند که جزایش مرگ بود/ در سرمای ۸۲ درجه زندانی شدم
سیبری چطور بود؟
جایی بردند که جزایش مرگ است، تا ۲۵ سال زندانی، در آنجا به عنوان زندانی از ما کار میکشیدند. زندان دو قسمت بود، سه هزار نفر زن و سه هزار نفر مرد و حدود شش هزار نفر زندانی داشت. سرما در آنجا ۸۲ درجه است. چشمها یخ میزند. ما شبها میرفتیم کار. درخت میبریدیم و تخته درست میکردیم. غذاهای ما را دزدها میدزدیدند و ما گرسنه میماندیم. نمیتوانستیم چیزی بگوییم، ما را میکشتند، حتی یادم هست جایی سگ را خورده بودند با چشم خودم دیدم.
نامه نوشتم به استالین و با دستخط وی حکم آزادی گرفتم
چطور شد از این جهنم نجات پیدا کردید؟
خلاصه بعد از این یک نفر بود آذربایجانی را خوب میدانست، او شش ماه از حبسش مانده بود، یعنی ۶ ماه بعد آزاد میشد. او بیرون میرفت، تقریبا آزاد بود و زبان آذربایجانی را میدانست، من به او گفتم برادر من یک نامه مینویسم، اون نامه را برایم بفرست برود. او بعد از ۶ ماه که آزاد شد نامه مرا برد داد کرملین به دست استالین، من به فارسی نوشته بودم، توضیح داده بود در رابطه با خودم که بیگناهم. در سال ۱۹۵۰ اوایل این نامه را نوشتم. یک شب که گرسنه بودیم مثل همیشه هوا هم گرم شده بود ما را به علفچینی بردند. ما یک مسوول داشتیم تقریبا ۵۰۰ نفر بودیم، کاری از دستمان بر نمیآید در آن برهوت.
یک غذایی به ما میدادند نمیدانم از چه درست میکردند، به آن میگفتند سوپ، تابستانها که هوا گرم بود سوپ پر از مگس میشد، نمیدانستیم چه طور آن را بخوریم. یک مرحرم عرفان بود، ایرانی بود در آنجا وفات کرد، شیرازی بود آدم خوبی بود. یک شب آمدند مرا بردند، سرهنگ اصلی از من بازجویی کرد که چرا به استالین نامه نوشتی، من هم گفتم خوب کردم نوشتم دوباره خواهم نوشت، این چه وضعی است، گناه من چیست من چه کاری کردم. آنها گفتند خوب نوشتید، استالین هم نوشته است که شما را تیرباران کنیم. گفتم من راضیام. گفت نه به تو اجازه میدهیم بروی تا صبح بخوابی بعد به ما میگویی نامه را به که دادی، گفتم خوب من نمیگویم نامه را به کی دادم زندانیام کنید. صبح بود دوباره مرا بردند گفتند ما را ببخش که دیشب تو را اذیت کردیم، استالین نوشته است که سریعا تو را آزاد کنیم. بعد توی نامه امضای استالین بود. حالا بعدا میبینیم چرا اینطور کرد. استالین خودش نوشته بود.
آغاز زندگی در تاجیکستان، مهماننوازی پارسی زبانان
بعد از آزادی چه شد و کجا رفتید؟
من خدا را شکر کردم که انشاالله به وطنم میروم، خوشحال شدم ولی نشد. از اونجا ۱۴ شب در راه بودم و با قطار مسافرت کردم تا به استالینآباد رسیدم، بعد از آنجا به دوشنبه رسیدم، در اینجا هم بد نبود چون تاجیکها مسلمان هستند و دوست هستند ولی تنها من را آزاد کردند و دو رفیق ماندند.
ک.گ.ب من را به تاجیکستان فرستاد/ من را به مدرسه حزب کمونیست فرستادند و دیپلم سرخ گرفتم
از روزهای اول در دوشنبه بگویید؟
قرار بود سه سال زندانی باشم. ۱۵ سپتامبر سال ۱۹۵۱ من به دوشنبه آمدم، از سیبری دقیقاً اوایل سپتامبر بیرون آمدم حدودا یک سال و نیم در سیبری بودیم در دوشنبه، آلمانها و ایرانیها را روسها آنجا جمع میکردند. KGB مرا به تاجیکستان برد و به ایران نیاورد، در سال ۱۹۵۲ مرا به مدرسه حزب کمونیست بردند. خودم را به این راه میزدم که زبان را نمیدانم. من اون عقاید را قبول نداشتم ولی تاریخ را میخواندم، من آنجا روسی یاد گرفتم بعد سال ۱۹۵۴ اونجا را تموم کردم، دیپلم سرخ گرفتم.
رییسجمهور تاجیکستان در مدرسه کمونیستها با من همکلاس بود
کسانی که درسشان تمام میشود در حزب کمونیست وظیفه و مسوولیتهای بزرگ میگیرند. در کمیته مرکزی. در آنجا رییسجمهور تاجیکستان با من همکلاس بود. من گفته حضرت رسول به یادم افتاد که بهترین کارها میانهروی است. بعد از آنجا رفتم به دانشگاه آموزگاری در تاجیکستان در شعبه تاریخ و زبان، دانشگاه ملی به نام لنین بود، رشته اقتصاد در دو دانشگاه دو رشته میخواندم، همزمان ۱۹۵۹ آموزگاری را تمام کردم و هزینههای من را حزب کمونیست میداد.
چقدر هزینه داشت؟
برای ما هر ماه ۴۰ روبل میدادند، تقریبا ۸۰ دلار میشد خیلی بود، یک روبل دو دلار بود، هر ماه به ما میدادند. بعد از یک سال رشته اقتصاد را هم تمام کردم دو تا دیپلم سرخ دیگر گرفتم، دیپلم سرخ آن زمان مثل لیسانس، طلا بود.
یک ایرانی قلههای علم را در سرزمین سرخ فتح کرد
بعد از اینکه این همه مدرک گرفتید، چیکار کردید؟ کجا مشغول شدید؟
بعد سال ۱۹۵۹ من مدیر داخلی فروشگاهی شدم که هشت تا شعبه داشت، هر ماه به ما پول میدادند. رشوه نخواستم نمیخواستم. آن زمان در شوروی برای یک روبل رشوه سه سال زندانی میشدی، بسیار سخت بود، حکومت عجیب و تندی بود. رفتم پیش وزیر آکادمی تاجیکستان یعنی مرکز علوم تاجیکستان، عریضه به وزیر نوشتم که نمیخواهم در آن فروشگاه کار کنم، میخواهم درس بخوانم. در آکادمی علوم تاجیکستان برای تدرس تاریخ ایران قبول شدم. چیزهایی از تاریخ ایران میدانستم که اینها خودشان نمیدانستند. من در رابطه با کشف حجاب رضا خان گفتم و... و آنها از اطلاعات من تعجب کردند و قبول شدم. مرا دوباره به مسکو فرستادند در دانشگاه بزرگ شرقشناسی. من رفتم آنجا سه سال ماندم در ۲/۵ سال رساله عمومیام را نوشتم با عنوان تاثیر فاشیسم در ایران؛ رفتم مسکو دوره دکتری گذارندم. پروفسور ایوانوف، استاد راهنمایم بود زبان فارسی را گویی در تهران بود صحبت میکرد. برای دفاع پایان نامه ۱۰ نفر بودن ۹ نفر نمره خوب دادند، ۱ نفر طرفداری نکرد ولی قبول شدم.
تاجیکها به من آقای ایرانی میگفتند/ من از تاجیکستان برای جبهه کمک جمع میکردم
بعد از مقطع دکتری چیکار کردید؟
از آنجا در سال ۱۹۶۴ تا سال ۲۰۰۲ در دانشگاه استاد دانشگاه آموزگاری بودم، یعنی ۳۸ سال، ۱۰ سال هم در دبیرستان زبان فارسی تدریس کردم در تاجیکستان. در تاجیکستان شاگردان بزرگی دارم مثلا دست راست رییسجمهور امام علی رحمان، سیدامیر ظهوراف که شاگرد من بوده است. در دانشگاه حقوق بینالملل درس میدادم. در حال حاضر معاون وزیر داخلی رحمانف، وزیر فرهنگ، منشی رییسجمهور، همسر شهردار، اکثر افسرهای پلیس هم شاگرد من بودهاند؛ تاجیکها به من آقای ایرانی میگفتند. بعدا که جنگ تحمیلی به وجود آمد سفارتخانه در مسکو بود، من پول جمع کردم فرستادم برای کمک به جنگ ایران از ایرانیها مقیم تاجیکستان.
کمک به رزمندگان ایران در جبهه از آن سوی مرزهای امپراطوری کمونیسم
برای کمک به جبهه چیکار کردید؟
یک عریضه نوشتم، امضا کردم فرستادم سفارت ایران در مسکو که گفتیم ما میخواهیم برویم ایران در جنگ تحمیلی شرکت کنیم. رییسجمهور آن موقع گفت ببینید ایرانیها چطورند که میخواهند از وطنشان دفاع کنند، بعدا تشکر کردند پیگیری میکنیم، ترتیب اثر ندادند. سفیر ایران هم ایرانی بود ولی نام فامیلش روسی بود. روزی که سفارت ایران در تاجیکستان تاسیس شد ۱۶ تا کتاب فارسی گرفتم و رفتم سفارت و بردم به آنها دادم و گفتم اینها را بخوانید. از آن وقت تا حالا من مسوول ایرانیان مقیم تاجیکستان هستم آقای شبستری مرا تعیین کرد.
پسرم در شهرک مخفی اتمی روسیه در نزدیک مرز لهستان کار میکند
خانواده شما کجاست؟
همان موقع من عضو کمیته امداد شدم، امداد کمک میکردم، خانواده من بزرگ بود. خانواده همسرم تاجیک بود، خودش هم در ۱۹۹۰ فوت کرد. دامادم هم در افغانستان کشته شد در زمان حمله نظامی شوروی، حالا در افغانستان دخترم «ایران دخت» دبیر دبیرستان است و دو تا پسر دارد. پسرهایش را خودم بزرگ کردم بعد از مرگ دامادم. پرویز و فیروز پیش من هستند در کار قطعات کامپیوتر هستند. دخترم دیگر ازدواج نکرد، اسم پسرم آذر است، روسها بردندش یک شهر مخفی نزدیک مسکو برای سلاحهای اتمی است. تقریبا نزدیک لهستان است، پسرم آنجاست یک بار خواستم ببینمش نگذاشتنش، فقط باید با تلفن صحبت کنیم فقط احوالپرسی.
آیا پسرتان را میتوانید ببینید؟
نمیتوانیم همدیگر را ببینیم یا نامهنگاری کنیم. همه چیزشان جداست، هواپیمایشان جداست حتی تفریح و استراحت هم جدا میروند، همه جای دنیا برای تفریح رفته است اما جدا، با همان گروه خودشان مهندس است، حدودا ۴۲ ساله است، ازدواج کرده و یک پسر دارد. زمان انقلاب سال ۱۹۷۲ تاجیکستان بودم، ۵ بار بعد از انقلاب به ایران رفتم دو برادر من تنی ایران هستند. زمان انقلاب از اینجا نشد برم، رفتم برلین غربی تا از آنجا به ایران بروم، مادرم همیشه نگران بود میگفت پسرم بیاجازه نیا سال اول انقلاب بود نتوانستم مادرم را ببینم. به من اجازه ندادند بروم چون انقلاب شده بود ایران به شوروی اجازه نمیداد. میگفت دشمن شما میگویند که شوروی جاسوسی میفرستد، در مسکو به من گفتند، خلاصه نشد که آن موقع بروم.
بعد از ۴۳ سال به وطن بازگشتم
بالاخره اولین بار چه زمانی به ایران بازگشتید؟
اولین بار از مرز ایران در سال ۱۹۲۴ خارج شدم و بعد از ۴۳ سال به ایران بازگشتم. از آستارا خارج شدم، دوباره از آستارا وارد شدم بعد از سالها دوباره زولیبا خوردم. از آنجا به اردبیل رفتم و بعد هم از آنجا تبریز رفتم. از قربانی کردن گوسفند خوشم نمیآید دلش را ندارم نگاه کنم حالم بد میشود. من بیخبر به خانه رفتم، یک شب در آستارا به مهمانخانه رفتم تا صبح به اردبیل بروم. دیدم ایران عوض شده خوبتر شده؛ خداوند رحمت کند امام را، خیلی خدمت کرد به این مملکت، رفتم به تبریز از آنجا تلفن کردم به خانه زن برادرم حاج خانم مستوره گوشی را برداشت، تعجب کرد گفت از کجا تلفن میکنی، گفتم از تبریز گفت میام سراغت، ذوق کرد گفتم اگر گوسفندی چیزی گرفتید من نمیآیمها برمیگردم. قبول کردند رفتم به زیارت قبر پدر و مادرم و داییهایم، خیلی سر قبر مادرم گریه کردم، عذرخواهی کردم چون هفت سال مادرم نمیدانست کجا هستم. حدود دو ماه ایران بودم. برادرانم تمدید کردند شش ماه در ایران ماندم، لب مرز سرهنگ میگفت آقا کجا میروی، چرا میروی گفتم من برای آنجا هستم. شناسنامه داخل ایران و خارج تاجیکستان ایران را دارم، برای رفتن ویزا نمیخواهم، بچههایم تاجیکستان هستند.
از خداوند میخواهم خاک پاک ایران رویم را بپوشاند
ایرانیها باید بفهمند، باید نصحیت حضرت امام را قبول کنند، حضرت امام یک جا گفته است اگر رژیم فاسد پهلوی میماند جوانان ما یا تاریخ شرق میشدند یا غرب. آن وقت وطن را فراموش میکردند به راه های فاسد میگرویدند، ایران ما کم کم زیر تمایل دولتها میشد. جوانان شما کوشش کنید وطن عزیز خودتان را نگهداری کنید شما امید آینده ایران هستید. من میخواستم به این جوانان بگویم من پیری روزی از وطنم جدا شدم، حال حاضرم هم که دیگر به سن ۸۸ قدم میگذارم ولی با همه اینها من از پروردگار متعال خواهش دارم که اون خاک پاک رویم را بپوشد. من هر چه هستم در اینجا تاجیکستان ولی وطنم را دوست دارم و اگر یک روز هم به وطنم عزیزم بروم آنجا به تبریز میروم.
هنوز در آرزوی زندگی در تبریزم
چه توصیهای برای جوانان امروز انقلاب دارید؟
خواهش میکنم از همه شماها این حرف من پیر را گوش دهید، گفته امام را اجرا کنید، به وطن خدمت کنید آمریکا و دیگر کشورهایی که با ایران دشمن هستند از ترقی و پیشرفت ایران میترسند و آنها میترسند روزی ایران در منطقه صاحب اختیار همه جیز شود، الحمدالله پیشرفت و ترقی ایران روز به روز بیشتر میشود، میترسند دیگر دولتها در منطقه مانند ایران شوند. عزیزان من دین مبین اسلام در وطن ماست حیف نیست به آن عمل نکنید، این دین این قدر به شما نصحیت میکند. شما نمیدانید زمان شاه لعنتی چقدر شرایط بد بود، ایران نوکر آمریکا بود شاه نوکر آمریکا بود همه چیزمان دست آمریکا بود، استقلال نداشتیم مثل الان نبود که کشور و رهبر و رییسجمهور را کل دنیا بشناسد. باور کنید نام آقای احمدینژاد که میآید جوانان تاجیک دوست دارند به ایران بیایند و ایران زندگی کنند. شما گول این رسانهها را نخورید، ایران یک دولت مستقل است اینها میخواهند شما را فریب بدهند پیشرفتهای وطن را ببینید.
فریب بیگانگان را نخورید/ هیچ جای دنیا ایران نمیشود
گول بیگانه را نخورید، وطن را دوست بدارید من به عنوان یک آدم پیر به شما میگویم من در لهستان، چک، آلمان هم بودهام همه جا را دیدهام هیچ جا ایران نمیشود. حیف است، گول بیگانه را نخورید، از وطنتان دفاع کنید تاجیکها موقعی که نام ایران میرود لذت میبرند. شما را به خدا قسم میدهم گول بیگانهها را نخورید، وطنتان خوب است خواهش میکنم در این باره در تاریخ ایران دقت کنید. آنها هم کوتاه آمدند، ایران آنقدر حرمت و احترام دارد آمریکا سپر موشکی نزدیک روسیه گذاشته، روسیه اعتراض کرده و آمریکا گفته که ما از ایران میترسیم. یک موشک ما آمریکا را نابود میکند این را روسیه به آمریکا گفته است.
آرزویم این است که آخر عمر در ایران باشم
آخرین آرزوی شما چیست؟
آرزوی آخرم این است که فرزندانم مرا به ایران برگرداند و آخر عمر در ایران باشم؛ ایران را بسیار دوست میدارم، ایران وطن عزیز من است، خیلی غریبی کشیدم، در تبریز میمانم و دیگر از آنجا بیرون نمیروم. این وطن عزیز را از ته دل نگاه دارید و شب روز برای ترقی و پیشرفتش تلاش و کوشش کنید تا پرچم جمهوری اسلامی ایران برافراشته باشد. برای همه شما آرزوی موفقیت دارم، از خداوند متعال میخواهم شما سالم و سلامت باشید و در خدمت وطن عزیزمان سر بلند باشید خداحافظ شما.
نظر شما :