سوم شهریور در زندان
مجتبی بزرگ علوی
همان شب ما ملتف شدیم که ورق برگشته است و فصل جدیدی دارد در تاریخ ایران باز میشود، نیمه شب غرش موحشی در آسمان شنیده میشد. هواپیماهای زیادی بر فراز سر ما پرواز میکردند، شماره زیادی اتومبیل و عرابه جنگی از کنار قصر میگذشتند. حیاط کریدر هفت از حیاطهای وسیع زندان بود و در آن عده نسبتا کمی از زندانیان سیاسی که شاید شماره آنها از ۶۰ نفر زیادتر نبود، میخوابیدند. شبها پس از ساعت ۹ که زنگ سکوت زده میشد ما زندانیان سیاسی حق نداشتیم از رختخواب خود برخیزیم و اگر کسی نیمه شب برای رفع حاجت به طرف کریدر میرفت فورا نورافکن برج او را تعقیب میکرد و از آن حیاط به طرف او میرفت و او را به در آهنین کریدر هدایت میکرد.
ولی آن شب همه زندانیان بیدار شده بودند و از وحشت این واقعه غیرمترقبه با هم گفتوگو میکردند و دستهدسته پهلوی هم مینشستند و از یک طرف حیاط به طرف دیگر آن میرفتند. چند نفر آژان و وکیل صاحب منصب نیز دم در کریدر پهلوی هم ایستاده و به هوا مینگریستند، ولی هیچیک از آنها دیگر جرادت نمیکرد ما را به سکومت و آرامش دعوت کند. مهمتر از همه آنکه برخلاف معمول چراغهای زندان خاموش شد.
چند روز پیش از واقعه شهریور اتفاق افتاده بود که برای تمرین عملیات ضدهوایی چراغها را خاموش کرده بودند ولی این تاریکی چند دقیقه طول نکشیده بود و به ما زندانیان اغلب میگفتند که موتور برق خراب شده است ولی تاریکی آن شب معنی و مفهوم دیگری داشت، هنوز هیچکس نمیدانست چه اتفاق تازهای رخ داده است ولی این را احساس میکردیم هر اتفاقی که رخ دهد، ارتباط نزدیک با سرنوشت ما خواهد داشت. ما تا چند ساعت دیگر کشته خواهیم شد و یا آنکه آزاد خواهیم شد.
صبح روز بعد آژانها و سایر مامورین همه خود را باخته بودند، آنها هم هنوز نمیدانستند چه خبر است، ولی دیگر کسی جرات نمیکرد به ما توهین کند. درها را زودتر باز میکردند، پس از یکی دو ساعت اخبار غریب و عجیبی رسید. دولت انگلیس و دولت شوروی به ایران اعلان جنگ دادند، هر دو سفارتخانه همان دیشب از تهران رفتهاند، شاه فرار کرده است.
وزرا همه رفتهاند و کلا همه گریختهاند، افسران شورش کردهاند، یکی دو ساعت بعد هواپیماهای خارجی بر فراز زندان دیده میشد. منظره عجیبی را ما تماشا میکردیم. هواپیماها در اشعه آفتاب تابستان در ارتفاع زیاد مثل نقره میدرخشیدند، ابر سفید رنگی از آنها جدا میشد، این ابرهای سفید تدریجا منبسط میشدند و پس از چند دقیقه ذرات کوچکی در هوا برق میزدند و پس از چند دقیقه ورقهای کاغذ رو به زمین فرو میآمدند. مقدار زیادی اوراق بر فراز زندان ریخته شد. فوری اولیای زندان صلاح خود را در آن دیدند که ما را از حیاطهای زندان به داخل سلولهای کریدرها بفرستند. مقصودشان این بود که از این اوراق به دست ما نیفتد، ولی یکی دو ساعت بیشتر طول نکشید، یکی از آژانها اولین ورق را به قیمت یک تومان به ما فروخت و پس از نیم ساعت دیگری به قیمت ۵ قران ورق تازهای را به ما داد و بالاخره کار به جایی کشید که آژانها در مقابل یک چایی حاضر بودند از این اوراق به ما بدهند ولی ما دیگر احتیاجی نداشتیم.
دیگر پشت سر هم خبر میرسید، سرعت وقایع آن سه روزه به حدی زیاد بود که ترتیب آن از یاد من رفته است. صدای شلیک گلوله، نطق نخستوزیر ایران در مجلس راجع به عبور نیروهای متفقین از سر حدات ایران و اخطار به وکلا که راجع به آن نطق نزنند و اولین ابلاغیه جنگی ستاد ارتش ایران و بالاخره اعلام ختم مخاصمه و بلوا در میدان هواپیمایی همه اینها حاکی از زوال حکومت پهلوی بودند. اوضاع داخلی زندان به کلی تغییر کرده بود، دیگر ما از کریدری به کریدر دیگر میرفتیم و کسی جلوی ما را نمیگرفت، ما کتابهای مجاز و کتابهای قاچاق خود را علنا به همه نشان میدادیم، کی جرات میکرد بپرسد که این کتابها از کجا آمدهاند. روز شنبه هفته بعد یعنی پس از ختم مخاصمه بالاخره خبری را که مدتها انتظار آن را داشتیم، رسید. کابینه تغییر کرد. خبر آوردند که رضاخان فرار کرده است. تمام افسران ارشد و وزراء میگریزند. مهمتر از همه که برای ما زندانیان حیاتی بود، خبر فرار رییس شهربانی و رییس زندان بود. رییس شهربانی جدید به دیدن زندان آمد. رییس زندان عوض شد سرهنگ ن ـ د رییس سابق زندان، خود به جرم اینکه یکی از زندانیان را فرار داده در زندان موقت به سر میبرد.
ولی این اخبار خوش فقط یک روز بیشتر دوام نداشت. روزهای بعد اخبار ضد و نقیض آن رسید. رییس شهربانی سرپاس م. در شهربانی کل کار میکند. شاه در تهران است. نخستوزیر جدید مردم را به آرامش دعوت میکند. شاه نه فقط در تهران است بلکه دو مرتبه به وزیر جنگ فحش میدهد و او را از کار میاندازد.
ظاهرا به دستگاه حکومت سیاه تکان شدیدی وارد شد، ولی از پا درنیامد. در صورتی که اینطور نبود. ما در زندان کاملا احساس میکردیم. در ملاقات کسان ما اخبار خارج را صریحا به ما میگفتند، ولی کدام مامور اداره سیاسی بود که از گفتوگوی ما جلوگیری نماید. کدام مامور زندان بود که جرات داشت اثاثیه ما را تفتیش نماید، اغلب پنجاه و سه نفر از روز سوم شهریور به بعد فقط بیست و دو روز در زندان بودند ولی در همین مدت کوتاه انتقام معنوی خود را از ماموران زندان کشیدند، و دق دلیشان را درکردند.
آژانی خواست به میوه و شیرینی که برای یکی از پنجاه و سه نفر روز ملاقات کسانش آورده بودند، دست بزند. به آژان تذکر داده شد که اگر دست تو به این میوهها بخورد هر چه دیدی از چشم خودت دیدی. پس از یک چشم به هم زدن جعبه میوه و شیرینی روی میز و وکیلی که آن طرف هشت اول زندان قصر نشست بود، پخش شد، فوری مدیر و صاحبمنصبان زندان ریختند دور زندان سیاسی: «آقا ببخشید، عذر میخواهد، غلط کرد.»
مدیر زندان رو کرد به آژان و وکیل: «برو مردیکه احمق، بیتربیت، بگو یکنفر آدم با تربیت بیاید اینجا.» سابقا اگر کسی به آژان چپ نگاه میکرد، عمل او را توهین به دستگاه دولتی و شخص شاه تلقی میکردند اما امروز دیگر کی جرات داشت از شاه تعریف کند، دیگر زبان ما بلند بود.
حالا معلوم شد که چه کسانی به این کشور خیانت کردهاند، (در همین روزها یکی از روسای اداره سیاسی را نیز توقیف کرده بودند) ولی دیگر حالا به زودی زندان جای خائنین خواهد شد. آژانها میپرسیدند که آیا خود رضا شاه هم به حبس خواهد آمد. برای آنها دیگر تعجبی نداشت، برای آنکه در نظر آنها رییس زندان سرهنگ ن.د از شاه هم مقتدرتر بود و اکنون به جرم دزدی و فرار زندانیان سیاسی در حبس بود، به چه دلیل از او بزرگترها و یا کوچکترها به زندان نیفتند.
پس از سالها که ما در زندان بودیم با مدعیالعموم روبرو شدیم. همان جنایتکارانی که به امر و دستور رییس شهربانی بر علیه ما اقامه دعوا کرده بودند برای اولین بار جرات کردند که در زندان به دیدن ما بیایند. سابقا هم سالی یک مرتبه رییس زندان برای خالی نبودن عریضه آنها را احضار میکرد، و از پشت پنجره آهنی ما را به آنها نشان میداد و اگر مدعیالعموم گستاخی به خرج میداد و از رییس زندان استدعا میکرد که به او اجازه داده شود با یکی از زندانیان سیاسی گفتوگو کند، رییس زندان در جواب میگفت که این زندانی سیاسی مایل به ملاقات شما نیست. ولی آن روز آنها نیز جرات پیدا کرده بودند، جلو افتادند و به طرف کریدر ما آمدند، رییس جدید زندان دنبال آنها میآمد.
از رفقای ما با وجودی که چندین نفر شخصا مدعیالعموم و معاونش را میشناختند، هیچ کس به آنها اعتنایی نکرد. هنگامی که پیش آنها خوانده شدند باز هم با کمال بیاعتنایی حقوق مسلم خود را خواستار شدند، روزنامه، کتاب، احترام. این بود اوضاع ما در زندان از روز سوم شهریور تا بیست و پنجم شهریور. روز بیست و پنجم شهریور ۱۳۲۰ ملت ایران یک قدم بزرگ به سوی آزادی خود رانده شد. جریان تکاملی که از سالها پیش حکومت رضاخان را رو به زوال سوق میداد، تبدیل به سیل خروشانی شد و بانی دستگاه سیاه را در امواج متلاطم خود بلعید. رضا شاه پهلوی روز بیست و پنجم شهریور ۱۳۲۰ استعفاء داد و این موهبت را به فرزند بزرگش تفویض کرد. سه روز بعد قسمت عمده افراد پنجاه و سه نفر و عده زیادی از زندانیان سیاسی مرخص شدند. هنوز شاه در ضمن عزیمت خود از ایران به سر حد هند نرسیده، قسمت عمده پنجاه و سه نفر در آزادی به سر میبردند و بیشتر آنها فعالیت سیاسی خود را آغاز کرده بودند.
طرز آزادی پنجاه و سه نفر و جریانی که بالاخره به آزادی همه آنها از زندان و تبعید منجر گردید، بهترین دلیل است که چگونه عمال رضاخان تا دقیقه آخر تلاش میکردند تا از این کار جلوگیری نمایند. یکی از عواملی که آنها را وادار به مرخصی زندانیان سیاسی کرد، وقایع شب بیست و ششم شهریور ۱۳۲۰ بود.
زورگوییها و دروغگوییها و پستفطرتی که روسای زندان و ماموران و آژانها در چند سال اخیر نسبت به زندانیان اعمال کرده بودند، این مرکز ثقل حکومت رضاخان را تبدیل به مخزن بنزین کرده و فقط یک جرقه کوچک لازم بود تا آن را منفجر کند. اگر روزی یکی از کردها و لرهای بلاتکلیف و یا زندانیان ابد جلوی رییس زندان را در ضمن تفتیش کریدرها میگرفت و از او درخواست میکرد که بالاخره تکلیف او چیست و چقدر باید در زندان بماند. رییس زندان در جواب دستور میداد که او را به سلولهای تاریک اندازند و هر روز سیصد ضربه شلاق به او بنوازند ـ این کرد و یا لر و یا زندانی ابد چه میتوانست بکند، جز اینکه دندان روی جگر بگذارد و به خود بگوید: باشد، نوبت ما هم خواهد رسید.
کریم لر و یا سر کرده او را که به قول خودش به اندازۀ یک گله گوسفند، سرباز ایرانی را کشته بود نتوانسته بودند دستگیر کنند. مجتهد محل را سرتیپ و یا سرلشگر با قرآن پیش آنها فرستاده و سوگند یاد کرده بود که اگر تفنگهای خود را تسلیم کنند در امان خواهند بود.
کریم لر در آن زمان به قرآن عقیده داشت و با دار و دسته خود از تپه سرازیر شد که تسلیم گردد. ناگهان فرمانده امر به شلیک کرده و نیمی از همدستان کریم را کشته بود. کریم محکوم به «حبس» ابد است. وقتی از او میپرسم که چرا نماز نمیخوانی، میگوید «حقس ابه که نماز نه آره» (حبس ابد که دیگر نماز ندارد.) کریم دیگر به قرآن عقیده ندارد، ولی یک آرزو دارد. از او میپرسم «کریم از خدا چه میخواهی» در جواب میگوید: «یه زن و یه تفن» (یک زن و یک تفنگ)
«دیگر تفنگ میخواهی چه کنی؟»
«مخوام یه گله دیه از اینها بکشم» (میخواهم یک گله دیگر از اینها بکشم.)
ده سال کریم در زندان بود. هیچ چیز یاد نگرفت که سهل است، دین و ایمان خود را نیز از دست داده، پس از ده سال کریم هنوز آنقدر ساده بود که روزی ده بار ما با او مزاح میکردیم و او را فریب میدادیم که در اطاق ما یک زن لاستیکی هست و او هر روز هر ده بار فریب میخورد.
اما کریم لر با تمام این سادگی، تفنگ را فراموش نکرده بود، هر وقت به او میگفتند که عنقریب عفو عمومی شامل حال تو نیز خواهد شد، خواب زن و تفنگ میدید و شب بیست و ششم شهریور ۱۳۲۰ کریم هم مانند تمام فریبخوردگان و ستمدیدگان به خود تکانی داد که شاید تفنگی به دست آورد و بعد خود را به زنی برساند.
صحبت عفو از روز سوم شهریور دیگر ورد همه زبانها بود. ولی یک جمله تازهای این روزها از زبان به زبان میگشت. اگر این دفعه مرخص نشویم دیگر هیچوقت مرخص نخواهیم شد. کردها و لرها و محبوسین ابد با هم توطئه میکردند، جاسوسان زندان یک کلاغ را چهل کلاغ کرده، داستانها به گوش روسای زندان میرساندند، خبر آوردند که شاه استعفا داده است. ایلات تصمیم گرفتند که همان روز درهای زندان را بشکافد و فرار کنند، اداره زندان مستحفظین زندان را چند برابر کرد.
عده زیادی سربازان مسلح زندان را احاطه کردند. مابین قبایل اختلاف حاصل شد، ریش سفیدان و متنفذین از دسته هواخواهان آزادی جدا شدند، ریش سفیدان میگفتند ما مرخص خواهیم شد، دیگر نمیتوانند ما را در زندان نگاه دارند، صبر کنیم، آنها خودشان ما را آزاد خواهند کرد. در ساعتهای شش و هفت بعدازظهر اجتماعات پر سر و صداتر و پرشورتر میشد. دیگر از عهده مامورین زندان و آژانها کاری برنمیآمد. زندان دست به دامن خود زندانیان شد. از روسای ایلات و اشخاص با نفوذ زندان تقاضا کرد که با وعده و وعید آنها را آرام کند.
این است آنچه من به چشم خود دیدهام از پشت در پنجرهای کریدر هفت به جمعیتی که پشت در آهنین و پنجرهای کریدر شش ایستاده بود، تماشا میکردم. فاصله ما از آنها شاید دو تا سه متر بود. یکی از روسای ایل بختیاری به زبان لری با آنها صحبت میکرد، میخواست آنها را متقاعد کند که یک شب فقط اجرای فکر خود را به تعویق اندازند.
روسای کردها و لرها که با این قیام مخالف بودند یا به کریدر ما پناه برده و یا خود را در گوشهای از هشت پنهان کرده بودند. وکیل هشت نفرات پنجاه و سه نفر از زندان خارج شدند. اولین قدمی که برداشتند آزادی و رهایی سایر یاران آنها بود که هنوز در زندان بسر میبردند. آنها از همن روز اول که از زندان مرخص شدند با عمال حکومت جدید و وکلای مجلس ارتباط حاصل کرده و لجوجانه به آنها حالی کردند که با علو یک ثلث حبس محبوسین سیاسی موضع زندانیان و تبعیدشدگان حل نشده و چنانچه شاه وعده داده است که کلیه خطاهای دوره گذشته جبران خواهد شد مهمترین قدم پیشنهاد قانون عفو عمومی و تصویب آن در مجلس است.
فشار طبقات مختلف بر وکلای مجلس روز به روز شدیدتر میشد تا آن که بالاخره دولت مجبور شد قانون عفو عمومی را البته به طوری که عدهای از مختلسین و دزدان نیز از آن استفاده کردند، به مجلس پیشنهاد و به تصویب برساند.
روز جامعه ۲۸ شهریور دسته اول محبوسین سیاسی از زندان خارج شدند. موقعی که کلیددار در زندان را باز کرد که دسته اول پنجاه و سه نفر خارج شوند ایرج اسکندری آنها را نگه داشت، چنین گفت: «رفقا صبر کنید ما دینی به گردن داریم که باید در این زندان ادا کنیم. در همین زندانی که دکتر ارانی بهترین ما را کشتند، از این جهت من تقاضا میکنم به یاد آن بزرگوار که جان خود را فدای این کشور کرد پنج دقیقه سکوت کنیم.
پنج دقیقه سکوت ....
کلیه صاحبمنصبان شهربانی و آژانها که در هشت اول بودند خبردار ایستادند. سرهنگ ن ـ د جرات نکرد از اطاق خارج شود. همه هنگامی که خواستند از زندان خارج شوند اسم دکتر ارانی را در دل داشتند.
دکتر ارانی مظهر مبارزه همه آنها بود.
بدین طریق مبارزه پنجاه و سه نفر در زندان خاتمه یافت و مبارزه آنها در خارج زندان آغاز شد.
نظر شما :