مازیار بهروز: چپ ایران الگوی استبدادی بلشویکی را قبول داشت
***
آقای بهروز! با انقلاب اکتبر، جریان چپ ایرانی بیش از پیش زیر نفوذ عقاید و اعتبار مارکسیسم روسی قرار گرفت و نهتنها در عرصه تئوری و نظر، که در زمینه سازماندهی و تشکیلات نیز تحت تاثیر حزب کمونیست شوروی بود. تحت تاثیر نوعی از سازماندهی که در بیان لنینی آن، در تشکیل سازمانی زبده از انقلابیون حرفهای که متکی بر انضباطی آهنین بود، شکل میگرفت. شما هم در مقدمه کتاب شورشیان آرمانخواه، بر این باورید که شبح بلشویسم از زمان تاسیس حزب کمونیست ایران تا آغاز دهه ۶۰ خورشیدی که آخرین نیروهای مارکسیستی در ایران از بین رفتند، نقش تعیینکنندهای در مارکسیسم ایرانی داشته است. برای شروع بفرمایید چرا چپ ایرانی در آغاز راه، از رویکردهای بینالملل دوم سوسیالیست یا همان الگوی سوسیال دموکراسی غرب، رویگردان شد؟ آیا این مربوط به وضعیت جغرافیایی بود یا دلایل دیگری بر آن متصور است؟
این کاملا صحت ندارد که مارکسیستهای ایرانی به الگوی سوسیال دموکراسی روی خوش نشان ندادند. من در فصلی از کتاب «تاملاتی پیرامون تاریخ شورشیان آرمانخواه» در این مورد مفصل بحث کردهام. اصولا از آغاز شکلگیری اندیشه چپ در ایران، هر دو خط فکری چپ جهانی (یعنی چپ انقلابی که با بلشویسم و بینالملل سوم) هویت پیدا میکرد و (چپ اصلاحطلب که با سوسیال دموکراسی و بینالملل دوم) هویت پیدا میکرد، در میان فعالان ایرانی طرفدارانی داشتند. به همین خاطر هم ما شاهد حزب سوسیالیست ایران در کنار حزب کمونیست ایران و جریانی معروف به نیروی سوم هستیم. شاید باید پرسیده شود که چرا کمونیسم تاثیر پذیرفته از شوروی، اندیشه سوسیال دموکراسی را در ایران تحتالشعاع قرار داد؟ از این منظر پاسخ من جلب توجه شما به اوضاع داخلی ایران است و اینکه وجود سرکوب و استبداد سیاسی اصولا میدانی را برای جریانی مانند سوسیال دموکراسی محدود میکند و حال آنکه جریانی مانند کمونیسم از لحاظ تاریخی، بهتر قادر است در شرایط اختناق ادامه فعالیت بدهد. در این چارچوب باید از عامل شوروی، نزدیکی این کشور به ایران، تاثیرات بلشویسم بر جامعه سیاسی ایران و بالاخره محبوبیت شوروی به عنوان یک الگوی زنده و قابل ادراک نام برد.
درست است. با اشغال ایران در شهریورماه ۱۳۲۰ و سقوط رضاشاه، امکان تازه برای فعالیت کمونیستها در ایران فراهم شد و حزب توده همین کوشش را در سطح گستردهتری در عرصه سازماندهی کارگران و مبارزه اتحادیههای کارگری آغاز کرد. این فعالیتها که در زمینههای دیگری چون تشکل زنان و جوانان و... دنبال شد، هر یک به نوبه خود در رشد آگاهی گروههای مختلف اجتماعی و نفوذ جریان چپ تاثیر داشت. اما چرا نیروهای چپ در زمان وقوع کودتای ۲۸ مرداد هم به لحاظ استراتژیک و هم در ابعاد تاکتیکی در موضع انفعال قرار گرفتند؟
مساله برخورد حزب توده با کودتای ۲۸ مرداد از آن مسایلی است که هیچگونه تفاهم نظر در مورد آن وجود ندارد. من به نوبه خود کوشش کردهام در هر دو کتابم به این مقوله بپردازم. به نظر من حزب توده در برخورد با کودتای ۲۸ مرداد برخورد نیمه منفعل کرد و نه کاملا منفعل. به هر حال باید توجه داشت که حزب زمانی که از کودتا مطلع شد خبر آن را به نخستوزیر رساند. اما در ابعاد گستردهتر باید پرسیده شود، اولا حزب اگر هم میتوانست دست به یک ضد کودتا بزند آیا میتوانست این عمل را در حالی انجام دهد که روابطش با دکتر مصدق در سطح نازلی بود؟ به عبارت دیگر اینکه حزب توده در برابر کودتای ۲۸ مرداد دست به اقدامی بزند یا نزند تا حدی بستگی به رابطه حزب با دولت مصدق داشت که این رابطه به هیچ عنوان خوب نبود. یک دلیل مهم دشواری رابطه حزب با دولت دکتر مصدق، جناحبندی درون حزب بود که در عمل حزب را به چنان رقابت درون حزبی دچار ساخته بود که در دوران تاریخی و حساس حکومت مصدق، حزب توده از شناخت واقعیات بازماند و در اتخاذ تدابیر بر ضد کودتا عاجز شد. بنابراین هرگونه ارزیابی از امکانات حزب توده در برخورد با کودتا باید توجه خاصی به رابطه حزب با دولت مصدق و جناحبندیهای درون حزبی داشته باشد.
از رهگذر همین جناحبندیها بپردازیم به فقدان مناسبات دموکراتیک در سطح رهبری و در بدنه تشکیلاتی چپ ایرانی و به طور مشخص در آن ایام - حزب توده- که یکی از عناصری است که از حزب بلشویک روس به رهبری لنین وام گرفته شده است. به نظرتان آیا همین رویکرد در ساختار تشکیلات نبود که در دهه ۴۰ منجر به آغاز جداییهای بیشتر در جنبش چپ ایران شد؟ مثلا آغاز انشعاب با تشکیل سازمان انقلابی حزب توده. گرچه پیشتر از آن خلیل ملکی و سایر یارانش نیز از حزب انشعاب کرده بودند....
روابط درون حزبی احزاب کمونیست ریشه و اساسش به دوران لنین باز میگردد ولی در زمان استالین شکل قطعی به خود گرفت یعنی فقط در چپ ایران نبود و تمام احزاب کمونیست از چنین روابطی پیروی میکردند. در آن احزاب هم انشعاب و از همگسیختگی در دوران خاصی صورت میگرفته و در دورانهای دیگر برعکس چنین نمیشد. مشخص است که چنانچه روابط درونی یک جریان سیاسی نتواند سلیقهها و بعضا برداشتهای سیاسی متفاوت را درون خود جای دهد و برای همکاری آنان راهحل داشته باشد، انشعاب صورت خواهد گرفت. در مورد خاص ایران به نظر میآید انشعابها از دوگونه بودهاند که هر دو به مسایلی که گفتم ربط دارند؛ اول انشعابهایی که به خاطر جدایی در جنبش کمونیستی در احزاب کمونیست یا چپ در منطقه خاصی صورت میگرفت مانند انشعاب بینالملل سوم از بینالملل دوم که در ایران انعکاس خاص خودش را داشت یا انشعاب جریانات طرفدار مائو و چین از طرفداران شوروی که باز در ایران انعکاس خاص خودش را دارا بود. گونه دوم انشعابهایی بودند که به خاطر اختلاف نظری مقطعی و نه عمیق و درازمدت صورت گرفتند.
به نظر من عدم وجود روابط دموکراتیک درونسازمانی به رشد و تسریع روند انشعاب در هر دو موردی که اشاره کردم کمک کرد. در کنار این باید به فرهنگ ایرانیان در مورد عدم روح همکاری و کار دستهجمعی نیز اشاره شود. این عامل هم به گمان من میتواند در عدم همکاری نظرات متفاوت درون یک تشکیلات تاثیر داشته باشد.
پایان دهه ۴۰ خورشیدی مصادف است با رادیکالیزه شدن مبارزات سیاسی – اجتماعی در ایران. در این میان، نیروهای انشعابی و نسل جوان چپ ایرانی به مبارزه قهرآمیز روی میآورند که این رویکرد به سرعت به سرکوب شدید آنان در کنار سایر نیروهای مبارز منجر میشود. این انقلابیگری رمانتیک بیشتر تحت تاثیر انقلاب کوبا و نظیر آن است و نه انقلاب بلشویکی. دلیل این امر چیست؟ به هر حال، قاطبه چپ ایرانی را مارکسیست – لنینیستها بودند که تشکیل میدادند. آیا ناکارآمدی حزب توده در رسیدن به هدفهای سوسیالیستی بود که نسلهای جوان چپ ایرانی را وادار به تغییر الگو کرد؟
ناکارآمدی شیوه مبارزه حزب توده و دیگر جریاناتی که فقط در شرایط مبارزه آزاد یا نیمه مخفی قادر به فعالیت بودند در شکلگیری مشی چریکی و مبارزات قهرآمیز بیشک نقش مهمی داشت، اما این تمام داستان نیست. دو عامل دیگر را نیز باید اضافه کرد. اول اینکه گذشته از اینکه حزب توده و جریانات وابسته چه میکردند و چه میگفتند؟ یک واقعیت واضح این بود که پس از انقلاب سفید، دیگر در ایران فعالیت سیاسی آزاد امکانپذیر نبود. از این هم بیشتر پس از انقلاب سفید حکومت، جامعه مدنی را به کلی قبضه کرد و در اختیار خود گرفت. بنا بر این هرگونه امکان اظهارنظر آزاد چه در سطح مطبوعات، چه در سطح فعالیت حزبی و حتی در سطح جامعه مدنی در عمل و برخلاف تمام قوانین کشور و قانون اساسی غیرممکن شد. به گمان من این فرآیند در قهری شدن مبارزه نقش مهمی داشت. دوم اینکه نسلی که دست به اعمال قهر زد به خانواده جهانی نسلی منقلب و عاصی متعلق بود که در آمریکا، اروپا و دیگر نقاط جهان دست به شورش زده بود. این نسل جوان دهه ۱۹۶۰ میلادی نسلی بود که علیه نسل قبلی خود به پا خواسته بود تا برای خود جهانی بهتر بیابد یا بسازد. نسل جوان ایران که دست به اسلحه برد از این قاعده مستثنا نبود.
پس چرا چپ ایرانی هیچگاه از رفتار استبدادی الگوی بلشویکی اعلام انزجار نکرد؟ آیا آن را تشخیص نمیداد یا اینکه نمیخواست در شرایط مبارزه علیه رژیم شاه دست به تجدیدنظر در ساختارهای خود بزند؟
به گمان من، بخش اعظم چپ ایران الگوی استبدادی بلشویکی را از لحاظ نظری قبول داشت پس نمیتوانست مشکلاتی را که چنین الگویی به وجود میآورد به درستی تشخیص دهد. البته نباید تمام چپ ایران را در این مورد یکسان دید و نیز باید توجه کرد که این نوع برداشت، خاص چپ ایران نبود و بخش بزرگی از چپ جهانی دچار این الگوبرداری بود.
چپ ایرانی با رخداد سیاهکل نشان داد که از تودههای مردم فاصله دارد. درست است که وضعیت سیاسی – اجتماعی ایران در آن هنگام به شدت اختناقآمیز بود اما آیا چپ انقلابی هیچ جمعبندی درستی از ارتباط با طبقه کارگر و دهقانان و تودههای مردم نداشت که در سیاهکل گرفتار شد؟
بخشی از چپ که اقدام به عملیات مسلحانه کرد و رخداد سیاهکل را به وجود آورد، اتفاقا به این دلیل دست به چنین عملیاتی زد تا مقدمات ایجاد پایگاه تودهای را به وجود آورد. اینان از شرایط ایران و وضعیت حکومت و اصلاحات شاه جمعبندی خاصی داشتند که سیاهکل تبلور عملی آن بود. از این منظر و از دیدگاه نظریهپردازان این جریان فکری، استبداد حکومتی و نابودی جامعه مدنی عملا امکان ایجاد هرگونه تماس تودهای و ایجاد پایگاه تودهای را غیرممکن ساخته است. این در شرایطی بود که هیچ سازماندهی و حتی سازمانی که بتواند نظام حاکم را به چالش بکشد، وجود نداشت. پس عملیات سیاهکل و کل نظریه مبارزه مسلحانه از این زاویه مورد عنایت قرار میگرفت که در روندی، امکان تشکیل سازمانی پیشتاز را به وجود خواهد آورد و در فرآیندی طولانیتر امکان تشکیل پایگاه مردمی را فراهم خواهد کرد.
از رهگذر پرسش پیشین مایلم بپردازیم به اینکه آیا جریان چپ مارکسیستی در ایران هیچگاه توانسته است با عامه مردم ایران ارتباط برقرار کند و در سطحی فراتر از محافل روشنفکری اثرگذار باشد؟ زمانی کمونیستها با کارگران مهاجر ایرانی در قفقاز ارتباط داشتند و نیز در جریان جنبش جنگل. آیا مقطع یا مقاطع دیگری هم هست؟
پاسخ به این سوال بیشک مثبت است. در زمان حزب توده و قبل از ۲۸ مرداد سال ۳۲، حزب در میان کارگران محبوبیت داشت و در سازماندهی آنان نقش مهمی ایفا میکرد. جریان چریکی هم اگرچه نتوانست با عامه مردم ارتباط نزدیک برقرار کند، اما نقش جنبش دانشجویی در زنده نگهداشتن جنبش چریکی و اصولا پیوند این جنبش با قشر دانشجو دارای اهمیت است.
من بر پایه روششناسی خود شما که نیروهای سیاسی در ایران معاصر را به سه گروه ملی، مذهبی و مارکسیست تقسیمبندی کردهاید، پرسش دیگری طرح میکنم. دو جریان سیاسی مورد اشاره نخست، دستکم در مقطع نضجگیری به آرمانهای دموکراتیک پایبندی بیشتری نشان دادند – فارغ از سرنوشت هر کدام بعد از انقلاب اسلامی - اما چرا جریان چپ ایران حتی در آغاز راه نیز به شبکه آهنین روی آورد. آیا تنها روش، گرایش و کپیبرداری از الگوی حزب بلشویک بود؟
در پاسخ به این پرسش باید به چند نکته توجه داشت، اینکه میگویید «جریانات ملی و مذهبی دستکم در مرحله نضجگیری به آرمانهای دموکراتیک پایبندی بیشتری نشان دادند» خود قابل بحث و تامل است. به نظر من نمیتوان این ادعا را در مورد تمامی جریانهای ملی یا مذهبی کرد. همچنین این ادعا را نمیتوان در مورد چپ داشت و نمیتوان گفت که چپ ایرانی به شکل یکدست طرفدار الگوی بلشویسم بود. چپ انقلابی در ایران از الگوی بلشویسم پیروی میکرد اما چپ معتدل و سوسیالیست چنین نمیکرد. به عنوان نمونه حزب سوسیالیست ایرانی در دهه ۱۹۲۰ یا جریان معروف به نیروی سوم را نمیتوان پیرو الگوی بلشویکی دانست.
شما فروپاشی چپ در ایران را مربوط به دوران اصلاحات گورباچف در روسیه ندانستهاید و معتقدید چپ ایرانی پیشتر از عصر اصلاحات گورباچف، مرده است و بحثی مطرح کردهاید با عنوان عدم درک و پویهشناسی انقلاب ۵۷ ایران. این عدم درک دقیقا به چه معناست؟ و آیا از همان عدم درکی ناشی میشود که جریان چپ ایرانی حتی در سالهای پیش از انقلاب از وضعیت و درونمایه سیاسی و اجتماعی ایران درگیر آن بود؟
من این عدم درک را از چند زاویه طرح و طبقهبندی کردهام. به نظر من شناخت چپ ایرانی از جامعه ایران به طور کلی کامل نبوده است. حال میتوان گفت که فلان سازمان درکش از سازمانی دیگر بیشتر بوده و در این مورد شک ندارم اما به طور کل وقتی نگاه کنیم چپ ایران جامعه ایران را خوب نمیشناخت. پیشتر در این مورد مثالهایی هم آوردهام. اما چپ ایران ماهیت انقلاب ایران و حکومت جدید را نیز به درستی نتوانست درک کند و به همین دلیل هم سازمانهای چپ دچار انشعاب و مشکلات جدی شدند.
آقای دکتر؛ منتقدان چپ در ایران بیشتر بر وابستگی این جریان تکیه میکنند که شاخصش حزب توده است و وابستگی به شوروی دارد. این انتقاد در سالهای پیش از انقلاب اسلامی ۵۷ نیز مطرح بوده است. به نظرتان چرا چپ ایرانی و در راس آن حزب توده هرگز تلاش نکرد این اتهام را از خود بزداید؟ چریکهای مسلح هم حتی نظری به الگوهای انقلابی خارج از ایران داشتند. البته این در حد الگوی انقلابی بود که همین حالا هم در بهار عربی مورد انتقاد کسی واقع نمیشود اما وابستگی مساله دیگری است...
تا آنجایی که میدانم جریان چریکی به معنای اخص کلمه وابستگی خاصی به جایی نداشت. اگر این جریان از جنبش فلسطین کمک میگرفت و به جنبش ظفار کمک میکرد، در حد روابط بین جریانهای سیاسی در آن زمان خاص بود. اینکه جنبشهای سیاسی از تجارب یکدیگر سود برند و حتی الگوبرداری کنند به خودی خود معنای وابستگی نمیدهد. بنابراین به نظر من حساب حزب توده و جریانات وابسته و منشعب از آن را (یعنی گرایشات مائوییستی) باید از حساب مابقی جریانات چپ جدا کرد. وابستگی حزب توده به شوروی با نوعی دلبستگی خام و حتی سادهانگارانه همراه بود که در چارچوب روابط پرولتاریای جهانی توجیه میشود. اینکه جریانات مائوییستی منشعب از حزب توده، خود به درجات متفاوتی به احزاب کشورهای رفیق شوروی وابستگی پیدا کردند نشاندهنده نهادینه شدن تفکر وابستگی در فرهنگ سیاسی جریانات تودهای است. اما اینکه چرا حزب توده و جریانات مشابه (فداییان اکثریت - هر دو جناح) درصدد رفع اتهامات برنیامدند کاملا درست نیست.
به نظر میرسد مارکسیسم در ایران هم مانند روسیه/ شوروی درست فهم نشد، نظر شما در اینباره چیست؟ آیا اگر جریان چپی که ناکام باقی ماند به ساختار قدرت در ایران راه مییافت راهی جز توتالیتاریسم و تاکید بر حقیقت مطلق – مانند لنینیسم و استالینیسم - را در پیش میگرفت؟
اینکه شما میگویید مارکسیسم در شوروی/ روسیه درست فهم نشد نظری است که حداقل من با آن موافق نیستم. در شوروی آنچه میتوانستند انجام دهند، انجام شد و اصلا مارکسیسم در عمل همانی است که در شوروی و دیگر کشورها بعد از انقلاب ۱۹۱۷ انجام شد. منطق استفاده از قهر در اعمال حکومت، منطقی ذاتی در برداشت مارکس از مبارزه طبقاتی است. به این مفهوم که مارکس با به تمسخر گرفتن «دموکراسی بورژوایی» راه را برای برخورد قهری بلشویکها در عمل باز میکند. از این منظر آنچه در شوروی بعد از انقلاب توسط بلشویکها انجام شد، ابداع لنین و همرزمانش نبود و ریشه در نظرات مارکس داشت.
منبع: روزنامه شرق
نظر شما :