حسین آبادیان: شاه مخاطب سیاست حقوق بشر کارتر نبود

۲۵ آبان ۱۳۹۰ | ۱۷:۵۶ کد : ۱۵۲۸ از دیگر رسانه‌ها
آنچه در پی می‌آید گفت‌و‌گوی دکتر حسین آبادیان، استاد دانشگاه و نویسنده و پژوهشگر تاریخ معاصر ایران با ویژه‌نامه روزنامه شرق به مناسبت سالروز تسخیر سفارت آمریکا است:

 

آقای دکتر! مناسبات سیاسی ایران و آمریکا از اوایل دهه ۱۳۴۰ به موازات توسعه همکاری‌های نظامی و اقتصادی بین دو کشور، بر اساس «حسن‌تفاهم کامل»، گسترش بیشتری نسبت به دهه گذشته داشته است. چنانکه ایران در دهه ۵۰، صرفا یکی از حلقه‌های زنجیر دفاعی آمریکا در برابر اردوگاه شرق به شمار می‌رفت، چرا؟

 

اینکه روابط ایران و آمریکا در دهه‌های ۴۰ و ۵۰ با آمریکا گسترش بی‌سابقه‌ای یافت، امری شگفت‌انگیز نیست. زیرا از نظر محافل سیاسی آمریکا از سویی و شاه از سوی دیگر، دشمن اصلی اردوگاه کمونیسم بود، پس اینکه شاه به آمریکا تکیه کند، امری عجیب نیست. همچنین اینکه ایران در اواخر دهه ۴۰ تنها سپری دفاعی در مقابل اردوگاه شرق بود، واقعیت ندارد. ایران متحدی استراتژیک برای آمریکا و کشوری مهم برای تسلط بر خاورمیانه بود. آمریکایی‌ها بار‌ها گفته بودند ایران کلید تسلط بر خاورمیانه است، پس در شرایط بحرانی منطقه، ایران جزیره ثباتی محسوب می‌شد که می‌توانست بهترین مکان برای سرمایه‌گذاری‌های بلندمدت شرکت‌های چندملیتی از سویی و حفظ امنیت اسراییل از سوی دیگر باشد. ایران دهه‌های ۴۰ و ۵۰ هم کلید امنیت خاورمیانه برای حفظ حریم اسراییل بود و هم کشوری که باید سپر دفاعی غرب در برابر شوروی باشد. به علاوه ایران منبع انرژی و کشوری بالقوه برای تولیدات کشاورزی بود. ایران برای آمریکا از هر نظر مهم بود، هنوز هم هست.

 

 

گفته می‌شود در سال‌های دهه ۵۰ خصوصا سال‌های نخست آن به دلیل قدرت‏نمایی‌های محمدرضا پهلوی، ایران به صورت متحد ممتاز آمریکا در آمده بود، نظر شما چیست؟

 

نقطه عطف تحول در روابط ایران و آمریکا دوره ریاست‌جمهوری لیندون جانسون بود، می‌دانید شاه با جانسون رفاقت داشت و به واقع او باعث شده بود خیال شاه از کابوس جان اف‌کندی راحت شود. جانسون، شاه را برای اصلاحات مورد نظر کندی تحت فشار قرار نداد و از سال‌های ۱۳۴۲ یعنی زمان قتل کندی تا ۱۳۴۷ که ریاست‌جمهوری آمریکا را به عهده داشت، نقشی مهم در ارتقای سطح روابط دو کشور بر عهده گرفت. هنگامی که ریچارد نیکسون از حزب جمهوری‌خواه به ریاست‌جمهوری آمریکا نایل آمد، سطح این روابط از نظر کمی و کیفی دگرگون شد. به نظر من دو عامل مهم در گسترش روابط دوجانبه دو کشور سهم داشت: نخست موفقیت تشکیلات امنیتی رژیم برای مقابله با جنبش‌های چریکی و سرکوب هرگونه مخالفتی؛ و دیگری حفظ روابط نفتی در جریان جنگ‌های چهارم اعراب و اسراییل. مولفه‌های دیگر را هم می‌توان بر این موضوع‌ها افزود به ویژه نقش شاه در ژاندارمی خلیج‌فارس و مشارکت رژیم در سرکوب جنبش‌های منطقه‌ای از جمله شورش ظفار. پاداشی که شاه دریافت کرد، بسیار عظیم بود، نیکسون حمایتی بدون چون و چرا از شاه به عمل آورد و در فروش تسلیحات پیشرفته نظامی به او دست و دلبازی کرد. شاه در زمان نیکسون بزرگ‌ترین و بهترین متحد ایالات متحده آمریکا بود، دوستی نزدیک او با نیکسون به این روابط اهمیت دیگری می‌بخشید. کار به جایی رسید که نیکسون بدون اطلاع کنگره قراردادهای فروش تسلیحات در مقیاس میلیاردی با رژیم به امضا می‌رساند، همین موضوع باعث شد در سال ۱۹۷۳ یعنی حدود یک سالی پیش از افتضاح واترگیت؛ کنگره دستورالعمل‌های رییس‌جمهور را مورد انتقاد جدی قرار دهد و این نکته را گوشزد کند که فروش تسلیحات پیشرفته به شاه بدون اطلاع کنگره خطری برای امنیت ملی آمریکا به شمار می‌آید.

 

 

این اتحاد در حد ممتاز، با روی کار آمدن دموکرات‌ها در ایالات متحده در ژانویه ۱۹۷۶ قدری به سردی می‌گراید و محمدرضا شاه از اذعان به ناخشنودی‌اش از انتخاب کار‌تر هراسی ندارد. اگر ممکن است قدری از پیشینه ذهنی شاه در قبال دموکرات‌های آمریکایی بگویید، چرا محمدرضا شاه فکر می‌کرد که قادر نیست با در رأس بودن دموکرات‌ها در آمریکا به تحکیم استبداد در ایران بپردازد؟

 

اتفاقا شاه از کار‌تر در هراس بود، اساسا شاه موجودی متوهم به شمار می‌رفت و به شکلی عجیب به بیگانه ترسی و پارانویا مبتلا بود. کتاب پاسخ به تاریخ او را ببینید، او همیشه فکر می‌کرد قدرت‌های بزرگ و به ویژه انگلیس سرگرم دسیسه علیه او هستند! بنابراین شاه هرگز جرأت نداشت به قول شما «اذعان به ناخشنودی از انتخاب کار‌تر» کند. اما واقعیت این است که شاه قلبا دوست نداشت کار‌تر رأی بیاورد، اصلا او کمک‌های هنگفتی به ستاد انتخاباتی جرالد فورد کرد که حدود دو سال پایانی ریاست‌جمهوری نیکسون را بعد از رسوایی واترگیت ادامه داد. شاه نخواست بپذیرد که فورد بعد از ماجرای واترگیت شانسی برای برنده شدن ندارد، شاید اردشیر زاهدی سفیر او در واشنگتن گمراهش کرده بود. شاه از جناحی از دموکرات‌ها دل‌خوشی نداشت، زیرا در سال ۱۳۴۰ کندی او را وادار به اصلاحاتی کرده و حتی دکتر علی امینی را به عنوان نخست‌وزیر بر او تحمیل کرده بود. اساسا شعار دموکرات‌ها را در فضای باز سیاسی، حقوق بشر و توسعه اقتصادی می‌توان خلاصه کرد، زیرا آنها معتقد بودند کشورهایی مثل ایران با سیطره حکومت خاندان‌های ذی‌نفوذ به حدی مبتلا به فساد اقتصادی و سیاسی شده‌اند که راه را برای بروز هرگونه نارضایتی هموار کرده‌اند؛ این نارضایتی‌ها در صورت انفجار به زیان منافع غرب در منطقه خواهد بود. با ریاست‌جمهوری کار‌تر، شاه دچار وحشت شد، زیرا تصور می‌کرد کار‌تر‌‌ همان برنامه کندی را در اوایل دهه ۴۰ به او تحمیل خواهد کرد. درست است که کار‌تر مقداری کدورت شخصی با شاه داشت و به همین دلیل تا یک ماهی به پیام تبریک او پاسخ نگفت، اما ساده‌لوحی است اگر تصور شود او می‌خواست شاه بیش از حد ضرور تضعیف شود؛ زیرا معلوم بود در آن صورت منافع آمریکا در منطقه با چالشی عظیم مواجه می‌شد. شاه که مردی بود به غایت ترسو، از رفتار اولیه کار‌تر به شدت یکه خورد و روحیه‌اش را از دست داد، میزان این دستپاچگی به حدی بود که قدرت را به جمشید آموزگار که تصور می‌کرد مورد حمایت آمریکاست سپرد و هویدا را وزیر دربار کرد و به این شکل حتی دوست دیرینه و یار گرمابه و گلستان خود اسدالله علم را رنجانید. شاه هرگز نتوانست واقعیات انقلاب را دریابد، او فکر می‌کرد کار‌تر می‌خواهد علی امینی را رییس‌جمهور ایران کند! شما به روزنامه رستاخیز نگاهی بیندازید، مقالات زیادی در فحش و فضیحت به امینی وجود دارد که با سفارش مستقیم ساواک نوشته شده‌اند و البته دستور شاه پشت همه آنها بوده است. اصلا شاه از رجالی که اصل و نسبی داشتند می‌ترسید، از امینی خیلی می‌ترسید و همیشه فکر می‌کرد او می‌خواهد تاج و تختش را بگیرد و نخستین رییس‌جمهور ایران شود! حال آنکه امینی کاملا به سلطنت او وفادار بود و تا آخر هم روی همین موضع خود ایستاد، اما شاه تصور می‌کرد چون امینی تباری قاجاری دارد، می‌خواهد انتقام سقوط قاجار‌ها را از او بگیرد.

 

 

آقای دکتر، شاه حساب ویژه‌ای روی گروه نیکسون ـ کیسینجر باز کرده بود، اما در ایران آن دوره مدام فضای سیاسی رادیکال‌تر می‌شد و تحکیم استبداد و استفاده از ابزارهای بسط آن نظیر ساواک هم نمی‌توانست از رادیکالیسم موجود در مبارزات سیاسی بکاهد. پرسشم این است که چرا آمریکایی که در ۱۹۵۳ تصمیم گرفت هرج و مرج را در ایران کاهش دهد و همین یکی از عوامل کودتا بود ـ اینکه هرج و مرج داخلی منجر به قدرت رسیدن حزب توده می‌شود ـ در ابتدای دهه ۵۰ توجهی به موقعیت داخلی ایران نمی‌کرد؟

 

به نظر من آمریکا هرگز نتوانست آرایش نیروهای سیاسی و موازنه قوا را در ایران ارزیابی کند. وضعیت ایران ابتدای دهه ۵۰ با دوره زمامداری مصدق از اساس با هم متفاوت است و قیاس این دو دوره قیاسی است مع‌الفارق. شاه در ابتدای دهه ۵۰ به دلیل سیطره پلیس امنیتی‌اش بر گروه‌های سیاسی و سرکوب آنها و نیز به دلیل درآمدهای بادآورده ناشی از اوضاع بعد از جنگ‌های چهارم اعراب و اسراییل، به شدت مغرور شده بود. شاه و البته آمریکا تصور می‌کردند اوضاع داخلی ثبات لازم را به دست آورده است، بنابراین هرگز فکر نمی‌کردند از یک جرقه آتشی مهیب تولید شود. خلاصه اینکه در ابتدای دهه ۵۰ هرج و مرجی وجود نداشت که آمریکا بخواهد آن را کاهش دهد. حزب توده در شطرنج سیاست آن روز کشور محلی از اعراب نداشت، شعبه داخلی و مخفی آنها که نشریه نوید را منتشر می‌کرد، درست بعد از ریاست‌جمهوری کار‌تر بود که فعال شد، سایر گروه‌های چپ مذهبی و غیرمذهبی هم با شدت سرکوب شده بودند. اما موضوع این است که بعد از انقلاب بود که معلوم شد ساواک تنها نیرویی امنیتی بوده است که وظیفه سرکوب برعهده داشت وگرنه حتی یک تحلیل‌گر مسایل اطلاعاتی در درون ساواک موجود نبود. نیز سال‌ها بعد معلوم شد رابط شاه و سیا یعنی منصور رفیع‌زاده که با محافظه‌کار‌ترین جناح جمهوری‌خواهان یعنی گروه ریگان- بوش مرتبط بود، حتی یک تحلیل ساده از تحولات روابط دو کشور نداشته و پول ساواک را خرج عیش و نوش و خرید ملک و املاک در حومه نیویورک می‌کرده است. او با حقه‌بازی توانسته بود از تقریبا زمان تاسیس ساواک تا پیروزی انقلاب در آمریکا به عنوان یک افسر اطلاعاتی بماند حال آنکه تعهدش به سیا بیشتر از تعهدش به ساواک بود. من فضای رعب‌انگیز کشور تا سال ۱۳۵۵ را به خوبی به یاد می‌آورم، واقعا همه فکر می‌کردند ‌گر بر سر خاشاک یکی پشه بجنبد، از نظر ساواک مخفی نمی‌ماند. اکنون که اسناد ساواک منتشر می‌شوند معلوم شده است که افسران امنیتی ساواک تحلیل‌هایی بسیار کودکانه و کوته‌بینانه از اوضاع ارایه می‌داده‌اند. اگر توجه داشته باشید عمده فعالان سیاسی آن زمان دانشجویان بودند و سیطره اطلاعاتی ساواک بر فقط دانشجویان هم امری خارق‌العاده نبود، پس ساواک تشکیلاتی چندان کارآمد نبود.

 

 

همان‌طور که می‌دانید سیاست لیبرالیستی حقوق بشر دولت کار‌تر بسیاری از حکومت‌های استبدادی وقت را تحت‌تاثیر قرار داد، اما هیچ کدام به اندازه ایران تحت سیطره پهلوی متاثر نشدند و احساس خطر نکردند. به نظر شما چرا این‌گونه بود؟ ضمن اینکه این درست در زمانی بود که شاه در اوج اقتدارش بود...

 

دلیلش این بود که شاه اصلا اعتماد به نفس نداشت و دایما در وحشت و هراس زندگی می‌کرد. از نظر روان‌شناسی شخصیت کسی که حمله می‌کند، می‌ترسد مورد حمله قرار گیرد، فردی که پرخاش می‌کند به واقع از طرف مقابل خود می‌هراسد، به همین سیاق کسی که مشت و دندان نشان می‌دهد به واقع در وحشت زندگی می‌کند. چنین فردی اعتماد به نفس لازم را ندارد و در موقع بحرانی به سادگی از درون در هم فرو می‌پاشد. همه مستبد‌ها چنین هستند، شاه هم اینگونه بود. زمان کندی، ژنرال ایوب‌خان به او گفته بود آمریکایی‌ها خیلی حرف می‌زنند و از ضرورت انجام اصلاحات در پاکستان سخن می‌گویند، اما وی می‌گوید حتما این کار را می‌کند اما عملا کار خودش را انجام می‌دهد. ایوب‌خان به شاه توصیه کرده بود همین رویه را در پیش گیرد و خیلی به حرف‌های آمریکایی‌ها گوش نکند، اما شاه چون می‌ترسید؛ مثل یک کودک که به حرف بزرگتر خود گوش می‌دهد، حرف شنوی نشان می‌داد. شاید دلیل سیاسی امر این باشد که پاکستان کشوری قبیله‌ای بوده و هست. بنابراین کنترل آن ساده‌تر از کشوری بود که هم سابقه تاریخی چند هزار ساله داشت، هم تعدد قومی و جغرافیایی و زبانی داشت، هم تعداد جمعیت شهرنشین و تحصیلکرده آن با پاکستان قابل قیاس نبود و قس علی‌هذا. اصلا مخاطب حقوق بشر در درجه نخست شاه نبود، منظور کار‌تر بیشتر کشورهای آمریکای لاتین بودند که توسط ژنرال‌ها اداره می‌شدند، اما او شعارهای کار‌تر را به خودش می‌گرفت، شاه به شکلی رقت‌انگیز از آمریکا و انگلیس می‌ترسید. شاه نتوانست درک کند راه چاره گوش سپردن به سخنان آمریکا و انگلیس نیست، بلکه او باید حقوق مردم را استیفاء می‌کرد، اما در قاموس شاه حقوق مردم معنی و مفهومی نداشت که بخواهد آن را استیفا کند. یادتان باشد او خطاب به یک روزنامه‌نگار غربی گفته بود ملت ایران دموکراسی خود را در وجود شاهنشاه متجلی می‌بیند.

 

 

حالا رسیده‌ایم به فضای نیمه‌باز سیاسی که شاه در سال ۵۵ ایجاد می‌کند تا اوضاع داخلی و بین‌المللی را تعدیل کند و بتواند مناسباتش با آمریکا را سامان بخشد. این فضای باز به واقع چقدر می‌توانست مناسبات میان ایران و آمریکا را به سمت بهبود بنیادین پیش ببرد؟

 

روابط ایران و آمریکا بد نبود که بخواهد بهبود پیدا کند. حرف حساب کار‌تر این بود که با سرکوب گروه‌های چپ دیگر هراسی از نفوذ اردوگاه کمونیسم وجود ندارد، بنابراین ایران به مثابه بزرگ‌ترین متحد منطقه‌ای آمریکا، باید به اصلاحاتی چند، تن می‌داد تا آینده کشور بیمه شود و از راه انجام برخی اصلاحات سطحی هرگونه امیدی برای نفوذ کمونیسم از بین برود. توجه داشته باشید ایران طولانی‌ترین مرز مشترک را با شوروی داشت و سیا پایگاه‌های استراق سمع در شمال و غرب کشور دایر کرده بود. موضوع دیگر این بود که نسبت به آینده سلطنت نگرانی وجود داشت، شاید آمریکایی‌ها فکر می‌کردند ژنرال‌های ارتش مطیع جانشین او یعنی ولیعهد نباشند، پس لازم بود میزانی از مشارکت سیاسی از وفاداران به رژیم سلطنتی شکل گیرد تا رژیم از هرگونه بحرانی مصون بماند. توجه داشته باشید که شاه در دهه ۵۰ دیگر کوچک‌ترین انتقادی از وضعیت کشور را برنمی‌تابید، او حتی ژنرال‌های تحصیل‌کرده و فهمیده‌ای مثل ارتشبد فریدون جم را منزوی کرده بود، رجالی مثل امینی، نصرالله انتظام و عبدالله انتظام، همچنین سیاستمدارانی که به نفع سلطنت او معتقد به نوعی اصلاحات حداقلی بودند، از چشمش افتاده بودند. حتی دکتر منوچهر اقبال که آن همه به او خدمت کرده بود با دلی شکسته در سال ۱۳۵۶ از دنیا رفت. شاه فقط دوست داشت بله قربان یا البته قربان بشنود، به واقع او خود راه هرگونه تفاهمی را مسدود کرده بود. پس سقوط شاه ربطی به سیاست‌های حقوق بشر آمریکا نداشت، بسترهای نارضایتی فراهم بود، اما شاه و پلیس امنیتی‌اش نمی‌توانستند نارضایتی‌ها را ببینند، زیرا علاوه بر اینکه اشراف اطلاعاتی لازم را نداشتند، در برخی جا‌ها هم به عمد چشمان خود را بسته بودند؛ می‌توان کسی را که خواب است بیدار کرد، اما کسی که خود را به خواب می‌زند هرگز بیدار نمی‌شود. تحلیل‌های سخیف ساواک که بسیاری تحولات را به حزب توده یا اردوگاه شرق نسبت می‌داد، شاهد مثال ماست.

 

 

از نظر شما هم در آن دوره، آمریکا به این جمع‌بندی رسیده بود که باید وضع داخلی کشور به گونه‌ای دموکراتیک سازمان یابد؟

 

راستش را بخواهید من هرگز فکر نمی‌کنم آمریکا یا هر قدرت سرمایه‌داری دیگری به فکر دموکراسی و حقوق بشر در کشورهایی مثل ایران بودند؛ حتی شوروی هم در دوره تشنج‌زدایی با غرب به منافع خود فکر می‌کرد تا هر چیز دیگری. طبعا آمریکا هم به منافع خود می‌اندیشید، بهترین راه حفظ این منافع را هم انجام پاره‌ای اصلاحات می‌دانست تا کشور سقوط نکند. این رویه همیشگی آمریکاییان از هر دو حزب دموکرات و جمهوری‌خواه از زمان حضور آنها در ایران بود. اما در اواخر دهه ۴۰ و تا نیمه‌های دهه ۵۰ که اوج روابط دو کشور است، آمریکاییان از هر دو حزب دموکرات و جمهوری‌خواه چشم خود را بر فجایعی که در کشور می‌گذشت، بستند. علت را باید در گسترش جنبش‌های آزادیبخش در آمریکای لاتین، آفریقا و آسیا دانست، آمریکا متحد نزدیک خود یعنی شاه را در این شرایط تحت فشار قرار نداد، کار‌تر هم نمی‌خواست به شاه فشاری وارد کند، حتی نخستین عید ریاست‌جمهوری‌اش را میهمان شاه بود و جمله مشهور ایران جزیره ثبات است در منطقه‌ای بی‌ثبات، در‌‌ همان میهمانی گفته شد. این سفر اهمیت زایدالوصفی داشت و هدف آن حمایت بدون چون و چرا از شاه بود. حال آنکه در آن زمان اتفاق مهمی نیفتاده بود، جز برگزاری شب‌های شعر انستیتو گوته و مقداری تظاهرات جسته گریخته در مثلا دانشگاه صنعتی آریامهر یا شریف کنونی که ضمن آن یک اتوبوس واحد به آتش کشیده شد، یا مثلا انتشار نامه‌های سرگشاده علی‌اصغر حاج سیدجوادی. من این تحولات را نیک به یاد می‌آورم و در خاطر دارم که هنوز نام ساواک لرزه بر اندام می‌انداخت. اما معلوم بود زیر پوست شهرهای ایران تحولاتی در حال وقوع است، در فضای رعب و وحشت دهه ۵۰ همین اتفاقات ساده کافی بود تا دستگاه امنیتی شاه دستپاچه شود و شخص شاه اعتماد به نفس و روحیه خود را از دست بدهد. دستگاه امنیتی او زیر نظارت مجامع حقوق بشری قرار داشت و دیگر نمی‌توانست مثل سابق بی‌محابا سرکوب کند، اما این‌ها دلیل بر آن نبود که کار‌تر می‌خواست شاه سرنگون شود. این سخنی است مسخره، چرا کار‌تر باید بهترین متحد خود را از دست بدهد؟

 

 

محمدرضا پهلوی معتقد بود نقش وی در بالا بردن بهای نفت و اصرارش بر تغییر الگوی مصرف آن، باعث واکنش جریانات اقتصادی وابسته به نفت در غرب علیه او شده است؛ بنابراین او انتقادات و خرده‏‌گیری‌ها را درباره عملکرد رژیمش در قبال مساله حقوق بشر، صرفا دستاویزی برای انتقامجویی از سیاست‌های نفتی‏‌اش می‌دانست. این یعنی توهم توطئه! شما در این‌باره چه فکر می‌کنید. آیا این توهم نبود که سرنوشت شاه را به سمتی تلخ می‌برد؟

 

همان‌طور که گفتم شاه دچار توهم بود. دزموند هارنی یکی از ماموران اطلاعاتی انگلیس در کتاب روحانی و شاه جمله جالبی دارد، او می‌نویسد ایرانی‌ها خیلی به نظریه توطئه علاقه دارند، اما توطئه وقتی معنا دارد که بتوان آینده را پیش‌بینی کرد، وقتی آینده قابل پیش‌بینی نیست، دست یازیدن به توطئه امری است بی‌معنی و غیرممکن. درست است که شاه مردی بود متوهم و به همین دلیل در شرایط بحرانی نمی‌توانست تصمیم معقولانه بگیرد، اما واقعیت این است که او با کنسرسیوم نفت مشکلاتی پیدا کرده بود. به واقع شاه قیمت نفت را بالا نبرد، جنگ‌های اعراب و اسراییل باعث افزایش قیمت نفت شد یعنی تمامی کشورهای عربی صادرکننده نفت، غرب را به دلیل حمایت از اسراییل در آن جنگ‌ها تحریم کردند، در این بین شاه نه‌تنها به تحریم نپیوست، بلکه میزان صادرات را هم افزایش داد. مشهور است که به دستور شاه در سال ۱۳۵۲ دو بار بودجه سالانه کشور تنظیم شد، یک‌بار قبل از افزایش قیمت نفت و بار دوم بعد از افزایش قیمت این محصول. درست در همین زمان او با کنسرسیوم دچار اختلاف‌نظر شد. شاه معتقد بود نفت ایران از نفت برخی دیگر از کشورهای صادرکننده مرغوب‌تر است، بنابراین، قیمت پایه نفت ایران باید بیش از قیمت دیگر کشورهای صادرکننده عضو اوپک باشد. اسناد فراوانی در دست است که نشان می‌دهد مذاکرات پشت پرده فراوانی در سوییس برای حل‌ و فصل مناقشه نفتی شاه و کنسرسیوم در جریان بوده است. شاه حتی تلاش کرد شاپور ریپور‌تر دلال مشهور انگلیسی را از مذاکرات تسلیحاتی و نفتی برکنار کند، شاید برای شما جالب باشد که در این زمان بود که ریپور‌تر بخشی از وصیت‌نامه مشهور پدرش را ترجمه کرد و برای اسدالله علم، وزیر دربار که دوست نزدیک او بود، فرستاد تا به شاه نشان دهد. معلوم است ریپور‌تر می‌خواست به رخ شاه بکشد که اگر پدر او یعنی اردشیر ریپور‌تر نبود، پدر شاه یعنی رضاخان هم شاه نمی‌شد! پسر ادموند آیرونساید مشهور هم که می‌گویند از کودتای رضاخان حمایت کرده بود، خاطرات پدرش را با عنوان شاهراه فرماندهی ترجمه کرد و به علم داد تا او به ظاهر از شاه مجوز انتشار آن را بگیرد، اما هدف اصلی‌اش این بود تا نقش انگلیس را در کودتای رضاخان به رخ شاه بکشد. این‌ها واقعیاتی است که در حاشیه اختلافات نفتی صورت می‌گرفت، اما واقعیت دیگر این است که دوره قرارداد کنسرسیوم در حال اتمام بود، ولی کمپانی‌های نفتی نمی‌خواستند از این خوان یغما به سادگی چشم‌پوشی کنند. با تمام این اوصاف این هم تحلیلی ساده‌لوحانه است که بگوییم کنسرسیوم بابت این رفتار می‌خواست از شاه انتقام بگیرد. غرب هرگز نمی‌توانست متحدی بهتر و گوش به فرمان‌تر از شاه پیدا کند، پس به نظر من خیلی از تحلیل‌ها در مورد مناسبات قدرت‌های غربی با شاه افسانه است تا واقعیت.

 

 

گفته می‌شود مساله‌‏ای که به تشدید بحران میان آمریکا و ایران کمک کرد، ابهام و سردرگمی حکومت ایران در مقابل سیاست «حقوق بشر» آمریکا بود؛ زیرا عمق این سیاست و اینکه تا چه حد عملی و تا چه حد شعار و تبلیغات هست، مشخص نبود. محمدرضا پهلوی و مشاورانش، تردید جدی داشتند که دولت آمریکا صرفا به خاطر اخلاقیات و حقوق بشر در روابط راهبردی خود با متحد مهمی همچون ایران، خللی وارد آورده‏‌اند. شما در این‌باره چه فکر می‌کنید؟ ضمن اینکه به راستی چرا آمریکا متحدی چون ایران را بر سر مسایلی مثل حقوق بشر ذبح می‌کرد؟

 

پیشتر گفتم آمریکا در سیاست حقوق بشری خود صداقت لازم را نداشت و سازمان‌های اطلاعاتی این کشور فکر نمی‌کردند شاه آنقدر ضعیف شده باشد که با یک شعار رعایت حقوق بشر روحیه خود را از دست بدهد. ایران زمان شاه، متحد مهمی برای آمریکا، اسراییل و تمام کشورهای غربی بود، پس این ساده‌لوحی است اگر تصور شود آنها می‌خواستند به قول شما، او را برای چیزی به نام حقوق بشر ذبح کنند. شاه این همه خرج ساواک کرده بود و دیپلمات‌هایش در همه جای دنیا حضور داشتند، اما آنها قادر نبودند ظرافت سیاست‌های قدرت‌های بزرگ را درک کنند. شاید هم می‌دانستند و از ترس شاه جرأت ارایه تحلیل نداشتند. مثلا من باور نمی‌کنم پرویز راجی که با دربار باکینگهام ارتباط بسیار نزدیکی داشت و خاطراتش این را به خوبی نشان می‌دهد که او حتی روابط بسیار خصوصی با خانواده سلطنتی بریتانیا داشته است، اطلاعی از پشت پرده‌های سیاست نداشته باشد. یا ماموران امنیتی او در خارج کشور ندانند در کشور محل ماموریتشان چه می‌گذرد. در دهه ۴۰ گزارش‌های فراوانی از ماموران ساواک وجود داشت که هشدار می‌دادند فلان مقام عالی‌رتبه سیاسی چه خط و ربطی دارد و با وجود تظاهرش برای فلان کشور خارجی فعالیت می‌کند اما به جای اینکه در مورد این گزارش‌ها تحقیقی جدی صورت گیرد، نصیری زیر آنها می‌نوشت بایگانی شود. بعد‌ها هم کسی جرأت نداشت از این دست گزارش‌ها که خیلی هم تهی از واقعیت نبودند، بنویسد، بنابراین ارایه تحلیل از حوادثی که در شرف وقوع بود غیرممکن به شمار می‌آمد، اساسا کسی به خود زحمت فکر کردن نمی‌داد و دستگاه هم نیازی به وجود تحلیلگر احساس نمی‌کرد، زیرا شخص شاه همه‌کاره کشور بود و با وجود او دیگر به وجود کسی نیاز نبود. حتی جمشید آموزگار، نخست‌وزیر کشور گله می‌کرد کار‌تر را در سفر به ایران دو بار دیده است، یکی موقعی که او را از فرودگاه مهرآباد به نزد شاه برده و دیگر هنگامی که او را تا فرودگاه مهرآباد بدرقه کرده است. یعنی شاه حتی به نخست‌وزیر خود هم اطمینان و اعتماد لازم را نداشت. چهره اطلاعاتی او هم به قول تلویزیون و مطبوعات رژیم «مقام امنیتی» بود که ادای آرسن لوپن و شرلوک هلمز را در می‌آورد، این فرد هم‌‌ همان پرویز ثابتی مشهور است که جز داغ و درفش روشی دیگر برای حل بحران نارضایتی نمی‌شناخت. چنین رژیمی معلوم است که قادر نیست از حوادث و اتفاقات، تحلیلی منطبق با واقع ارایه کند و همه چیز را از منظر دسیسه‌های قدرت‌های بزرگ ارزیابی می‌کند. واضح است که قدرت‌های بزرگ برای منافع مشروع یا نامشروع خویش دست به هر کاری می‌زنند، اما مرد سیاسی کسی است که بتواند دسیسه‌های آشکار و نهان آنها را با روش خودشان خنثی کند، نه اینکه یکسره سپر بیندازد. شما خاطرات ویلیام سولیوان آخرین سفیر آمریکا در ایران و سرآنتونی پارسونز آخرین سفیر بریتانیا در رژیم شاه را مطالعه کنید تا مشاهده کنید اعلی‌حضرت همایونی، قدر قدرت، قوی شوکت، شاهنشاه آریامهر، با آن همه دم و دستگاه، پول، کار‌شناس، دیپلمات، مقام‌های اطلاعاتی و دستگاه سرکوب، چگونه از دو سفیر خارجی می‌خواست راه‌حلی برای خروج او از بن‌بست ارایه کند. شاه هرگز نتوانست واقعیت انقلاب را درک کند. زیرا اسیر توهمات خود بود.

کلید واژه ها: حسین آبادیان ایران و آمریکا


نظر شما :