افتخاری بالاتر از این نیست
کاندولیزا رایس
کتاب «افتخاری بالاتر از این نیست» قصه جذاب هشت سال خدمتِ این استادِ دانشگاه استنفورد در بالاترین سطوحِ تصمیمگیری و سیاستگذاریِ دولتِ امریکا است. رایس در جایگاهِ یک دیپلماتِ ارشدِ امریکایی همواره پیِ زمینهای برای دستیابی به تفاهم مشترک ـ حتی با دشمنانی سرسخت ـ و توافق بر سر مسائل مورد مناقشه جهان بود، تقریبا همیشه داشت به اینسو و آنسوی دنیا سفر میکرد و در این مسیر دستاوردهایش بسیار چشمگیر بود.
رایس که اهل بیرمنگام آلاباماست در جوانی بر نژادپرستیِ حاکم بر نظامِ حقوقِ اجتماعیِ آن زمان فائق آمد و دانشجو و سپس متخصصِ ممتاز روابط خارجی شد. در مبارزاتِ انتخاباتیِ ریاست جمهوری سال ۲۰۰۰ در سمتِ مشاورِ جورج بوش خودش را به دنیا معرفی کرد. به محض اینکه بوش به پیروزی رسید رایس مشاور ارشد کاخ سفید در حوزه امنیت ملی شد ـ منصبی که از جمله وظایفش هماهنگی میان وزارتِ امور خارجه و وزارتِ دفاع بود. این مقام پیوندِ او را با رییسجمهور بیشتر و سرانجام رایس را بدل به یکی از نزدیکترین مَحرمهای رییسجمهور کرد.
پس از حملاتِ تروریستیِ یازدهم سپتامبر ۲۰۰۱ رایس به ناگهان خودش را در کانونِ اصلی تلاشهای شدیدِ وزارتِ امور خارجه برای حفظ امنیتِ امریکا یافت. رایس در این کتاب رخدادهای آن روزِ دردناک و روزهای پرآشوبِ بعدیاش را شرح میدهد. هیچکدامِ آن روزها شبیهِ هم نبود. علاوه بر اینها رایس در کتابش جزئیاتِ تازهای از مباحثاتی را فاش میکند که در نهایت به جنگ در افغانستان و بعد در عراق انجامید.
سال ۲۰۰۴ چشمانِ ملتِ امریکا یک بارِ دیگر به رایس بود، زمانی که در برابر اعضای کمیسیونِ تحقیقِ ماجرای یازدهم سپتامبر ایستاد تا به پرسشهای تند و جدیشان در رابطه با میزانِ آمادگیِ کشور ـ و واکنشِ فوریاش ـ در مواجهه با حملاتِ یازدهمِ سپتامبر جواب دهد. همه متفقالقول بودند که پاسخهای او برداشتِ ملتِ امریکا را از کارآیی و تواناییِ وزارت امور خارجه در رویارویی با بحران شکل خواهد داد. رایس توضیح میدهد که حینِ حضورش در برابر کمیسیون چقدر فشار روی خودش حس میکرد؛ و اینکه چقدر شگفتزده شده که در روزهای بعدیاش همه بابتِ متانت و صراحتش در این جلسه به او تبریک گفتهاند.
از آن به بعد رایس به شدت محبوبِ رسانهها شد و بعضیها او را برجستهترین قهرمانِ وزارتِ امور خارجه ایالات متحده خواندند. سالِ ۲۰۰۵ مسوولیتِ رایس حتی خطیرتر هم شد و وظیفه شکلدهی و پیشبردِ سیاستِ خارجیِ مطلوبِ رییسجمهور به او سپرده و وزیرِ امور خارجه شد. رایس در این مقام هم خودش را استادِ زبردستِ سیاستِ مذاکره با هدفِ فرو نشاندن یا کاهشِ تهدیداتِ دشمنانِ امریکا نشان داد. در این کتاب رایس پرده از ترفندها و شگردهایی برمیدارد که در پشت صحنه به کار میبرد تا مانع از آن شود که رابطه دنیا با ایران، کره شمالی، و لیبی به آشوب بکشد و همچنین از نقشش در رفعِ بحرانها میگوید و توضیح میدهد که چطور ـ و در پیِ هر احساسِ خطری ـ آماده بود تا همه دستهها و گروهها را در هر کجای دنیا پای میزِ مذاکره بکِشاند.
«افتخاری بالاتر از این نیست» خواننده را به اتاقهای مذاکراتِ محرمانهای میبرد که وسطِ چهار دیوارشان سرنوشتِ اسراییل، فلسطین و لبنان نامعلوم و در مخاطره بود و پرده از این کنار میزند که در پیِ اختلافات هند و پاکستان، روسیه و گرجستان، و شرقِ آفریقا امکانِ وقوع جنگهای جانانه ترسناک تا چه حد بالا بوده است.
شگفتانگیز است که رایس در ارزیابیِ کارِ همکارانِ مختلفش در وزارتخانه و صدها تن از رهبرانِ کشورهای دیگری که با آنها سر و کار داشت چنین رُک و بیپرده است. ضمنِ اینکه «افتخاری بالاتر از این نیست» کلاسِ درسی در آیینِ سیاستمداری و کشورداری هم هست، اما با زبان و لحنی که نشاندهنده صمیمیت و فروتنیاش و نیز احترامش برای آرمانهایی است که بر پایهشان بنیادِ امریکا استوار شده است.
پیشگفتارِ کتاب
از آپارتمانم در محله واترگیت تا وزارت امور خارجه در محله فاگیباتِم با ماشین خیلی طول نمیکِشید. از بختم بود که فاصله خانهام تا دفترِ کار چهار دقیقه راه بود و دفعات زیادی شبها آخر وقت و روزهای پراضطراب ممنون و سپاسگزارِ پروردگار بودم که مجبور نیستم راهِ طولانی بروم.
بابتِ همین صبحِ آخرین روزِ کاریام خوشحال بودم که کمی وقتِ بیشتر برای فکر کردن دارم. اما سریع به پارکینگ و بعد ـ سوارِ آسانسورِ اختصاصیِ وزارتخانه ـ تا طبقه هفتم بالا رفتم و وارد راهروی پرآذینی شدم که در امتدادش چهره اسلافِ من ردیف بود.
برای آخرین بار کارکنانم را دیدم تا ازشان تشکر کنم. هدیهای برایم گرفته بودند: صندلیام در اتاقِ مخصوصِ کابینه در کاخ سفید را خریده بودند. در کاخ سفید هر کدام از اعضای کابینه روی صندلی چرمیِ قهوهای رنگِ بزرگی مینشیند که پلاکی پشتش است. یادم است اولین باری که عبارتِ «وزیر امور خارجه» را دیدم فکر اینکه پیش از من چه آدمهایی چنین صندلیای داشتهاند باعث شد از خجالت سرخ شوم: «آیا توماس جفرسون هم صندلیِ خودش را داشت؟»
اما بخشِ رسمی و تشریفاتیِ جلسه خیلی کوتاه برگزار شد چون کار داشتیم. تزیپی لیونی، وزیر امور خارجه اسراییل داشت میآمد تا سرِ پیشنویسِ توافقی در موردِ شرایطِ عقبنشینیِ سربازانِ اسراییلی از غزه مذاکره کنیم. از همان زمانِ آمدنِ من به وزارتخانه خاورمیانه درگیرِ آشوب و ناآرامی بود؛ وقتِ رفتنم هم اوضاع هنوز همان بود. اما حالا به نسبتِ وقتی که ما سالِ ۲۰۰۱ واردِ این دفتر شدیم خاورمیانه جای اساسا متفاوتی شده بود. کلی اتفاقها افتاده بود و این اتفاقها خاورمیانه را شکلِ تازهای داده بودند.
روزِ کاریام داشت به اواخرش میرسید که دست از کار کشیدم تا نگاهی به تصویر چهار تن از وزرای پیشینی بیندازم که عکسشان را پیشم داشتم. یکی تصویرِ توماس جفرسون بود ـ تصویرِ توماس جفرسون را همه پیششان دارند ـ و یکی هم جورج مارشال که قطعا برجستهترین و قهارترین وزیر امور خارجه ایالات متحده بوده؛ خب، تصویر جورج مارشال را هم همه پیششان دارند.
اما من خواسته بودم تصویرِ دین آچسون و ویلیام سووارد را هم برایم بیاورند. عکسِ آچسون زینتبخش دیوارِ دفترم هم بود. سال ۱۹۵۳ که او از وزارتخانه رفت این پرسش اذیتش میکرد که «چه کسی باعثِ باخت به چین شد؟» کلی آدم بابتِ ناتوانیِ امریکا در جلوگیری از پیروزیِ مائو تسهتونگ، او را سرزنش میکردند. اما حالا همه او را در جایگاهِ یکی از پایهگذارانِ ناتو به یاد میآورند.
تصویرِ ویلیام سووارد را هم خواسته بودم. چرا کسی باید تصویرِ سووارد را در جمعِ مردان پرافتخارش داشته باشد؟ خب، او آلاسکا را خرید. سال ۱۸۶۷ که موضوعِ خریدِ آلاسکا برای تصویب تقدیمِ سنای امریکا شد، سووارد به شدت مورد انتقاد بود که «چرا میخواهی بابتِ آن یخچال هفت میلیون دلار به تزارِ روسیه پول بدهی؟» و تصمیمِ خرید خیلی زود معروف شد به «حماقتِ سووارد». یک روز داشتم با وزیرِ دفاعِ وقتِ روسیه، سرگِئی ایوانف، صحبت میکردم. همان تازگیها سفری به آلاسکا کرده بود. گفت «خیلی زیباست، من را یادِ روسیه میاندازد.» به شوخی گفتم: «سرگِئی، اونجا قدیمها جزوِ روسیه بود.» الان ما همه خوشحال و خرسندیم که سووارد آلاسکا را خرید.
این تصاویر فقط تزئینهایی برای میزم نبودند. یادآورِ چیزی بودند که من خیلی وقتها به رسانهها و دیگران گفتهام: تیترهای امروز و قضاوتِ تاریخ به ندرت یکیاند. اگر خیلی نگرانِ اولی هستید قطعا از پس کارِ دشوارِ رسیدن به نتیجهای رضایتبخش در موردِ دومی برنخواهید آمد.
در این مورد دین آچسون و من بیش از صِرفِ خدمت کردن به کشورمان در روزگارِ ناآرامیها مشترکات داریم؛ هر دو در اعتقاد به حرفِ محبوب تاریخنگار انگلیسی، سی. وی. وِجوود، همداستانیم: «سیرِ تاریخ رو به جلو است، اما در نگاه به عقب نوشته میشود. ما پیش از بررسیِ آغازها، انجام را میدانیم و هیچگاه نمیتوانیم به تمامی دریابیم اینکه فقط از آغازها باخبر باشیم نگاهمان را چگونه میکرد.»
با خودم فکر کردم «خدای من، تو کلی از تاریخ را زندگی کردهای.» بعد راهرو را رفتم تا برای آخرین بار وزیر امور خارجه اسراییل را ببینیم.
مقدمه کتاب
دو روزِ طولانی بود. صبحِ پنجشنبه، سیزدهم سپتامبر ۲۰۰۱، پا شدم و خودم را در آیینه دستشویی نگاه کردم: «آخر چطور چنین اتفاقی افتاد؟ چطور متوجهِ چیزی نشدیم؟ حواست را جمع کن. فقط بتوان امروز را تمام کنی، بعد هم فردا را، بعد هم پسفردا را. وقت هست برای اینکه بعدا برگردی به این روزها فکر کنی. ولی الان وقتش نیست. الان کار داری بکنی.»
وقتِ حساب و کتاب ـ وقتِ مواجهه با ملت و با خودم در موردِ اتفاقی که آن روز افتاد ـ در آوریلِ ۲۰۰۴ میرسید، همان وقتی که در برابرِ کمیسیونِ تحقیقِ حادثه یازدهم سپتامبر ایستادم و شهادت دادم. از روزی که کمیسیون زمانِ جلسه را اعلام کرد میدانستم همان سوالهایی را از من خواهند پرسید که خودم از خودم پرسیده بودم: «چطور مواظب بودید و بعد گذاشتید چنین اتفاقی بیفتد؟ چطور چراغ خطر سیستم را ندیدید؟»
با کمیسیونهای مشابه این در گذشته آشنا بودم و حتی در دانشگاه درس داده بودم که کمیسیون چطور در موردِ شکستِ دولتِ روزولت در تشخیصِ نشانههای حمله قریبالوقوعِ پرل هاربر تحقیق کرد. اما خواندن درباره یک واقعه یک چیز است و شخصیتِ اصلی ـ احتمالا شخصیتِ اصلی ـ نمایش بودن یک چیز کاملا متفاوت.
چهل و پنج دقیقهای از ادای شهادتم میگذشت که ریچارد بِن وِنیسته، دادستانِ دومِ کمیسیون، به من حمله کرد که «دکتر رایس، این حقیقت ندارد که ستادِ اطلاعرسانیِ روزانه رییسجمهور ششم اوت در موردِ حملاتِ احتمالی به این کشور هشدار داده بود؟» اشارهاش به گزارشِ اطلاعاتیِ این ستاد در ششم اوتِ ۲۰۰۱ بود. گزارش بعد از این آماده شده بود که خودِ رییسجمهور پرسیده بود آیا اطلاعاتی در مورد حمله احتمالیِ القاعده به وطنمان وجود دارد یا نه؟ همین نکته که خودِ رییسجمهور در موردِ قضیه سوال کرده بود یعنی مجموعه سازمانهای اطلاعاتیِ کشور چنین رخدادی را بعید و نامتحمل میدانستند.
گزارشِ ستاد چکیدهای بود از اطلاعاتی تاریخی و مربوط به گذشته، شاملِ اسنادِ اطلاعاتیِ قدیمی و نقلقولهایی از مصاحبههایی که پیشتر در رسانهها منتشر شده بود. گزارش ضمنا میگفت مجموعه اطلاعاتیِ کشور نمیتواند گزارشِ سالِ ۱۹۹۸ را در مورد تمایل اسامه بن لادن برای هواپیماربایی از ایالات متحده همچنان تایید و تاکید کند. تا ماهِ مهِ ۲۰۰۲ هیچکداممان حتی گزارشِ ستاد را یادمان نبود، تا اینکه برنامه تلویزیونیِ «سی.بی.اس ایوینینگ نیوز» به محتوایش اشاره کرد. من با باب وودوارد و همکارش دَن اِگِن در «واشنگتن پست» در موردِ این گزارش حرف زدم و در جلسهای در اتاقِ جلساتِ مطبوعاتیِ کاخ سفید هم دربارهاش توضیح دادم. ماجرا دیگر تا حد زیادی فراموش شده بود.
با این حال گزارش عنوانی داشت که چشمها را مبهوت و متوجهِ خودش میکرد: «بنلادن مصمم است به ایالات متحده حمله کند». چون گزارش کمتر از یک ماه پیش از حادثه یازدهم سپتامبر تهیه شده بود، حینِ دادرسیهای اولیه کمیسیون کانونِ توجهِ افکارِ عمومی شد. در شروعِ گفتههایم در برابرِ کمیسیون گفتم این گزارش خبر از هیچ تهدیدِ مشخص و خاصی نمیدهد؛ گزارش اشاره کرده به فعالیتهایی مشکوک که ما با جدیتِ تمام دربارهشان تحقیق کردیم، اما گزارش هشداری نمیداد و من حینِ جلساتِ پیشینِ دادرسی این را خیلی روشن و مشخص توضیح دادم. اما این گفتههایم مانع نشد که اعضای کمیسیون پرسشهای معنادار ـ و در بعضی موارد خصمانهشان را بپرسند. مجبور بودم حواسم به حرفهایی که میزنم باشد چون آنزمان خودِ گزارش هنوز جزوِ اسنادِ طبقهبندی شده محرمانه بود. در واقع مخاطبان هیچ گزارشهایی محدودتر از مخاطبانِ گزارشهای ستادِ اطلاعرسانی نیست که فقط رییسجمهور، معاونِ رییسجمهور، و معدودی مقاماتِ دیگر میبینند. چون تولیداتِ این ستاد معمولا گزارشهایی اطلاعاتی در مورد امورِ جاری و بسیار حساس است، به ندرت مُهرِ محرمانه نمیخورند. اما این نکته باعث نشد عضوِ کمیسیون، بِن وِنیسته، از من نخواهد عنوانِ گزارش ششمِ اوت را برای همه فاش کنم. میدانستم باید جوابِ سوال را بدهم.
گفتم: «فکر میکنم اسمش بود "بنلادن مصمم است به ایالات متحده حمله کند".» شنیدم که در تالار نفسهایی در سینه حبس شد، به خصوص آنجایی از تالار که خانوادههای قربانیان حاضر بودند. عنوانِ گزارشِ ستاد به یکباره نکته تازه و شگفتِ جلسات شده بود.
در مقامِ مشاورِ امنیتِ ملیِ رییسجمهور، آنزمان که حملهها رخ داد مسوولیتِ هماهنگیِ اداراتِ مختلفِ مرتبط با امنیت ملی با من بود. همین کمکم کرد تا به یاد بیاوردم همان زمان که گزارش به دستمان رسید هر کاری فکر میکردم لازم است انجام دادم. از همان اول تاکید را گذاشتم روی استراتژیِ از توان انداختنِ القاعده و ریچارد کلارک، متخصصِ کاخ سفید در امورِ ضدتروریستی را مسوول تدوینِ راهبردی مشخص در این زمینه کردم. وقتی در تابستانِ ۲۰۰۱ نشانههای تهدید دیگر هویدا شده بود ما به دولت امریکا در تمامیِ سطوحش هشدار خیلی جدی دادیم. کالین پاول، وزیرِ امور خارجه و دونالد رامسفلد، وزیر دفاع تمرکزشان را روی امنیتِ سفارتخانهها و پایگاههای نظامیمان در خارج از کشور گذاشتند. به علاوه ارزیابیِ نظامِ اطلاعاتیِ کشور هم این بود که حمله احتمالا در اردن، عربستان سعودی، اسراییل یا در اروپا اتفاق میافتد. ما سه نفر تقریبا هر روز صبح با هم حرف میزدیم و وضعیت و نیاز به انجامِ اعمالِ دیگر را برآورد میکردیم. من از مدیرِ مرکزِ اطلاعاتیِ جورج تنت پرسیدم کار دیگری هم هست که باید انجام بدهیم یا نه و افتادیم پیِ یافتنِ مسوولِ هماهنگیهای القاعده، ابوزبیده. دیک چنی، معاونِ رییسجمهور از سعودیها و اردنیها خواست در این کار یاریمان بدهند. بهرغمِ اینکه اطلاعاتمان مطلقا حاکی از این نبود که سوی تهدید به سمت وطن است اما من و سرپرستِ کاخ سفید، اندرو کارد، اصرار کردیم دیک کلارک مؤسسات و اداراتِ داخلی را احتیاطا خبر کند که خطرِ شدیدی در کمینمان است و ممکن است حملهای علیه ایالات متحده رخ دهد، من هر کاری از دستم برمیآمد کردم.
عملا خاطرم جمع شده بود که توانستهام این قضیه را جا بیندازم، اما با توجه به شدت و حدتِ اتفاقی که در جلسه افتاد، روشن بود تلاشم کافی نبوده. آن روز صبح سختترین لحظه پا گذاشتن به اتاق و دیدنِ خانوادههای قربانیانِ یازدهمِ سپتامبر بود. از قیافه بعضیهایشان اتهام به سمتم میبارید و باقیشان حامی و پشتیبانم بودند، اما همهشان زخمخورده بودند، و بابتِ این آدمها من هم زخمخورده بودم چون ایالات متحده امریکا در محافظت از جانِ تقریبا سه هزار تن از شهروندانِ بیگناهش شکست خورده بود.
اتاق پُرِ پُر بود و همهجا دوربین و لوازمِ نورپردازیِ تلویزیونی میدیدی. برایم شگفتانگیز بود که احساسِ آرامش میکردم و قبلِ اینکه شروع کنم اندکی دعا خواندم. مقدمه صحبتهایم را گفتم و در همین مقدمه اذعان کردم که آمادگیِ کشور برای مواجهه با تهدید کافی نبوده ـ اما دلیلِ شکست سیستمِ ناکارآمد بوده نه قصور و اهمالِ یک نهاد یا شخصِ خاص. هیچ راهِ جادوییای برای جلوگیری از حملاتِ یازدهمِ سپتامبر وجود نداشت. شهادتنامهای را که آماده کرده بودم با این نکته تمام کردم که تروریستها فقط باید یک بار موفق شوند اما مدافعانِ امنیت باید صددرصدِ موارد هشیار و گوش به زنگ باشند.
باید در موردِ سیاستها توضیح میدادم، که ما در پاسخ چه کردهایم، اینکه تقصیر را درست و درجا متوجهِ القاعده کردیم، پیشنهادِ تغییرات و تحولاتی برای جلوگیری از حملاتِ دیگر دادیم، و در دولتِ بوش اعتمادبهنفس امریکاییها را بهشان برگرداندیم. بخشی از وجودم میخواست عذر بخواهم اما مجموعِ نظرات مشاورانم این بود که چنین کاری همه آن چیزهای دیگری را که گفته بودم بیاثر میکند. این بود که به جایش اظهار تأسف کردم.
خطاب به کمیسیون گفتم «من هزار بار از خودم پرسیدهام ما چه کارِ دیگری میتوانستیم بکنیم. میدانم اگر حتی فکرش را میکردیم که واشنگتن یا نیویورک هدفِ حملهای هستند آسمان و زمین را به هم میدوختیم تا جلویش را بگیریم.»
***
سالها بعد، سالِ ۲۰۰۸، در اواخر دوران کارم در وزارتِ امور خارجه، حمله تروریستیای در مومبای هند رخ داد. رفتم به دهلیِنو تا حمایتمان را از دولتِ هند اعلام کنیم و تنشهای پیشآمده میان هند و پاکستان را آرام کنم. پا گذاشتم داخلِ اتاقِ پذیراییِ نخستوزیرشان، مانموهان سینگ، و با مشاور امنیت ملیِ هند رودررو شدم. مرد لاغری بود با عینکِ دورکلفتِ سیاهی که او را شبیهِ جغد میکرد. شنیده بودم کمی پس از حمله تروریستی پیشنهاد داده استعفا بدهد و نخستوزیر زیرِ بارِ پذیرفتنِ استعفایش نرفته است. او، اِم. ک. نارایان، همان نگاهِ مات و مبهوتی را داشت که من یادم میآمد پس از حملات به دو برج و ساختمانِ پنتاگون در آینه توی صورتِ خودم دیده بودم. دستهایش را گرفتم. گفتم: «تقصیرِ شما که نیست. من میدانم چه حسی دارید. عینِ اینست که آدم درون یک اتاقِ تاریکی باشد دور تا دورش در، و بداند هر لحظه ممکنست از یک کدام از این درها یک چیزی بیرون بپرد و دوباره حمله کند. ولی الان وقتِ اینست که تمرکزتان را بگذارید روی جلوگیری از حمله بعدی.»
راستش یادم نمیآید در جواب چه گفت چون در واقع من خیلی در خودم بودم و داشتم در ذهنم آن روزهای سخت و پُررنجِ متعاقبِ یازدهم سپتامبر را مرور میکردم، روزهایی که از فردای روز حمله همینطور مدام و مدام دوازدهم سپتامبر بودند، و تا آن روزِ حضورم در هند هیچکدامشان هم شبیهِ همدیگر نبود. انگار شکافی در زمان افتاده بود.
شاید بهتر است رسما با صدای بلند به خودتان، به ملت، و به دنیا اعلام کنید این احساس دست از سرتان برنمیدارد که میتوانستید بهتر عمل کنید. و بعد مصمم و با اراده عزمتان را جزم کنید که نگذارید دیگر هیچگاه چنین اتفاقی رخ بدهد.
نظر شما :