حافظ شوریده بر زمانه و مخاطبان ششصد ساله- سیدمحمدصادق خرازی
«به لطف و رحمت الهی با آنان نرمخویی کردی و اگر درشتخوی سختدل بودی، بیشک از پیروان تو پراکنده میشدند، پس از ایشان در گذر و بر ایشان آمرزش بخواه و در کار با آنان مشورت کن.»
«ای درویش! هر که به دریای نور رسیده باشد و درین دریای نور غرق شده باشد، آن را علامات بسیار باشد: با خلق عالم به یک بار به صلح باشد و به نظر شفقت و مرحمت در همه نگاه کند و مدد و معاونت از هیچکس دریغ ندارد و هیچکس را به گمراهی و بیراهی نسبت نکند و همه را در راه خدای داند و همه را روی در خدا بیند و شک نیست که این چنین است. عزیزی حکایت میکند که چندین سال خلق را به خدای دعوت کردم؛ هیچکس سخن من قبول نکرد، نومید شدم و ترک کردم و روی به خدا آوردم. چون به حضرت خدای رسیدم، جمله خلایق را در آن حضرت حاضر دیدم، جمله در قرب بودند، با خدای میگفتند و از خدای میشنودند.»
عزیزالدین نَسّفی، کتاب الأنسان الکامل
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرفست/ با دوستان مروت با دشمنان مدارا
حافظ
شعر حافظ آسمانی پر ستاره است که آدمی را از پس این همه قرون و اعصار به شگفتی وا میدارد. در برابر این آسمان پر ستاره میتوان به نظاره نشست و در برابر عظمت و شکوه راستین آن سر تعظیم فرود آورد. یا میتوان تنها به ستارهای پرفروغ، غزلی از غزلها یا بیتی از ابیات دیده بر دوخت و محو زیبایی آن شد.
به راستی حافظ اندیشه شکوهمند و بس انسانی خود را چگونه به بیان آورده که هر پارسی زبانی، در طی این همه سالها و قرنها و پس از گذشت این همه حوادث و مرور ایام، همچنان رازهای نهان خود را با او در میان مینهد، در شعر او غوطه میخورد و خویشتن را اینچنین از هرچه رنگ تعلق [دارد]، آزاد مییابد؟ حافظ چگونه به مقام ترجمانی غیب دست یافته و شعر او همنشین کلام الهی شده و در دل هر آزادهای که گاه از زبان و زمان حافظ فرسنگها و قرنها دور بوده راه یافته است؟ میتوان به پرسشهایی از این دست اندیشید و شاید برای هر یک پاسخی نیز دریافت، ولی چون حافظ دوباره به سخن درمیآید، احوال سبکجانان عالم، اطوار دیگر مییابد و پاسخها رنگ میبازند و کلمات لونی دیگر میگیرند:
در چمن هر ورقی دفتر حالی دیـگـر است/ حیف باشد که زِکارِ همه غافل باشی
نقـد عـمـرت بـِـبرد غـصه دنـیا به گزاف/ گر شب و روز درین قصه مشکل باشی
گرچه راهی ست پر از بیم ز ما تا بر دوست/ رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی
فراموش نمیتوان و نباید کرد که ما مخاطبان ششصد ساله حافظیم و این قدرت سخن و کلام و سحر و جادوی اوست که ما را اینچنین واله و شیدا و سرگردان او میکند؛ همه عظمت حافظ در جادوی سخن اوست؛ به فرموده فردوسی بزرگ:
سخن از تو ماند همه یادگار/ سخن را چنین خوار مایه مدار
مدارا و رواداری حافظ در جهاد زمینه دین، اخلاق، عرفان و سیاست مشهور است. در باب دین باید گفت که طبعا خداوند در مرکز آن است، خدایی که حافظ میپرستد و میستاید و معرفی میکند خدایی است عطابخش و خطا پوشش، غفور و غفار و آمرزگار کارساز و بندهنواز و رحمان و رحیم.
متاسفانه، آگاهی ما از زندگی حافظ بسیار اندک و ناچیز است و بعید نیست این بیاطلاعی از زندگی او، ناشی از عصر پرآشوب زندگی وی به ویژه در منطقه فارس باشد. با آنکه به نظر میرسد حافظ در عهد خود شهرتی بالنسبه قابل توجه داشته است، این غفلت از نگارش دقایق حیات او، شگفتانگیز است.
وجود ما معمایی است حافظ/ که تحقیقش فسونست و فسانه
با همین مایه اندک اطلاع از جزئیات زندگی حافظ، میتوان دریافت که شاید کمتر متفکر و اندیشمندی چون او، با زمانه خویش در تضاد بوده است. همین تضاد و تقابل با زمانه خویش چنان رد پای تلخی در شعر خواجه برجای نهاده که هنوز هم از پس این همه قرون و اعصار درک کردنیست و شاید این راز ماندگاری کلام او نیز باشد. آنان که خویشتن را با اوضاع زمانه کمتر موافق میدیدهاند، در شعر حافظ شیرازی پناهی امن و دلانگیز مییافتهاند:
از خلاف آمدِ عادت بطلب کام که من/ کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
شاید کمتر بیتی از شعر دلکش حافظ باشد که در آن واژههای مقدس عهد او و ما به نحوی متضاد با معنا و مفهوم رایج به کار گرفته نشده باشد:
بشارت بر به کوی می فروشان/ که حافظ توبه از زهدِ ریا کرد
بدین لحاظ چنین به نظر میرسد که گویا باید هر واژهای از اشعار خواجه را با میدان معنیشناختی کلامات دیگر سنجید و برای فهم آن تلاش به کار برد، بدینگونه شعر حافظ همچون دانههای سبحه در یک رشته جای میگیرند و هر یک ضمن داشتن معنای خاص، در شعر او معنایی دیگر مییابند و این معناها در اعصار گوناگون و در نزد انسانهای پارسی زبان انعکاسی خاص داشته است:
یک قصه نیست غم عشق وین عجب/ از هر که میشنوم نامکرر است
درست در زمانهای که حاکمان و اصحاب قدرت بر سر مقام و ثروت به جان یکدیگر درآویخته بودند، شاعر آسمانی ما، از ورای این پرده خونآلود با سحر کلام خود گویی همه بشریت را خطاب قرار میداد. که دنیا را به چیزی نمیگیرد و هر چه هست در گروی آزادگیست:
درین بازار اگر سودی است با درویش خرسند است/ خدایا منعم گردان به درویشی و خرسندی
برای نزدیک شدن به اندیشه حافظ در باب برخی موضوعات همچون تسامح و مدارا، میباید منظومه فکری حافظ را در نظر گرفت: در شعر او «عشق و شباب و رندی مجموعه مرادست» که «چون جمع شد معنای گوی بیان توان زد».
از نظر خواجه، آنچه هستیِ آدمی را در این دنیای دون برمیشمرد و همه رنجها و سختیها را تحملپذیر میکند اساسا ناموس هستی «عشق» است و هیچ چیز جز عشق محرکه هستی نیست:
عاشق شو اَر نه روزی کار جهان سرآید/ ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
البته عشق را نمیتوان در مکتبخانهها جستجو کرد و یا در هر مکتبخانهای آموخت:
بشوی اوراق اگر همدرس مایی/ که درس عشق در دفتر نباشد
یا:
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم/ بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
چگونه میتوان از عشق چنین سخن گفت ولی انساندوست نبود؟ اساسا چنانکه اشاره کردیم در منظومه فکری حافظ و کلمات او دشمنی و دوستی از لونی دیگر است:
درخت دوستی بنشان که کام دل برآرد/ درخت دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
از منظومه او همه دشمنیها و تفاخرات از هر نوع لونی، هیچیک در خور اعتنا نیستند و شایسته انسان آزاده جان نیست که دل خود را به چنین لوثی بیالاید:
خیز تا خرقه صوفی به خرابات بریم/ شطح و طامات به بازار خرافات بریم
سوی رندان قلندر به ره آورد سفر/ دلق بسطامی و سجاده طامات بریم
یا:
فدای پیرهن چاک ماهرویان باد/ هزار جامه تقوی و خرقه پرهیز
یا:
صوفی گل بچین و مرقع به خاربخش/ وین زهد خشک را به می خوشگوار بخش
طامات و شطح در ره آهنگ و چنگ نه/ تسبیح و طیلسان به می و میگسار بخش
زهد گران که شاهد و ساقی نمیخرند/ در حلقه چمن به نسیم بهار بخش
در نظر حافظ هیچچیز در زندگی، بدتر و گناهی نابخشودنیتر از ریا و تزویر نیست؛ هرکس هرچه هست بهتر است تا آنکه چنانکه مینماید نیست:
بس که در خرقه آلوده زدهام لاف صلاح/ شرمسار رخ ساقی و میرنگینم
جام میگیرم و از اهل ریا دور شوم/ یعنی از خلق خدا پاکدلی بگزینم
یا:
بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود/ خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست
بنده پیرا خراباتم که لطفش دایمست/ ورنه لطفِ شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
سالک در باب زندگی و آفرینش چنان غرق در حیرت است که جای چون و چرایی باقی نمیماند، در برابر عظمت دستگاه خلقت، جز حیرت و خاموشی و تفکر چه میتوان کرد؟
چیست این سقفِ بلندِ ساده ِبسیار نقش/ زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست
یا:
خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم/ کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
بنابراین آدمی در سلوک فهم زندگی و مرگ نمیتواند و نباید دیگر آدمیان را به ضلالت و گمراهی منسوب کند و این یکی از اصول تفکر عارفانه مسلمانان بوده که عزیزالدین نُسفی به زیباترین وجهی آن را بیان کرده و حافظ در اشعار متعدد خود بر آن انگشت تاکید نهاده است:
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت/ که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش/ هر کس آن دَرَوَدَ عاقبت کار که کِشت
همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست/ همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کِنشت
معلوم نیست که ما خود تا چه اندازه بر مسیر درست سلوک میکنیم، و در این راه تنها باید به لطف خدا و توکل بر او اتکاء داشت:
ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل/ تو چه دانی که پس پرده که خوب است و که زشت
یا:
تکیه برتقوی و دانش در طریقت کافریست/ راهرو گر صد هنر دارد، توکل بایدش
پس حقیقت چنان گسترده و متکثر است که انتساب گمراهی به دیگر رهروان خود کمال بیهنری است.
دفتر دانش ما جمله بشویی به می/ که فلک دیدم و در قصد دل دانا بود
دل چو پرگار به هر سو دورانی میکرد/ وندران دایره سرگشته پابرجا بود
در منظومه فکری حافظ، آزردن و به رنج افکندن دیگران گناهی بزرگ و نابخشودنی است و به راستی که این بیت او در عصری که پدران و پسران و برادران به یکدیگر تیغ میکشیدند، مایه حیرت است:
مباش در پیآزار و هرچه خواهی کن/ که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست
سالک چنانکه عزیز نُسفی بیان کرده، نه تنها میباید از آزار بپرهیزد که میباید پیوسته خلایق را «راحتی رساند» و خود از رنج رسانیدن دیگران، غمی به دل راه ندهد:
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم/ که در طریقت ما کافریست رنجیدن
مدارا و گذشت اساسا در حکمت ایرانی جایگاه ویژهای داشته است، به فرموده فردوسی:
مدارا خود را برادر بود/ فرد به سر جان چو افسر بود
یا به قول سعدی:
وقتی به لطف گوی و مدارا و مردمی/ باشد که در کمند قبول آوری دلی
سخن کوتاه، حافظ همچون همه بزرگان و اندیشمندان بزرگ ایرانی، منادی گذشت و برادری و مداراست، زیرا که همه حقیقت در اختیار یک تن و یک گروه نیست:
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه/ چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
برای فهم زندگی فقط باید عاشق بود و آنچه آدمی را در این عصرهای پر کشمکش و جنگ و فتنه میرهاند، عشق است؛ عشق به زندگی و زندگان:
ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی/ بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی
در مقامی که صدارت به فقیران بخشند/ چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی
در ره منزلی لیلی که خطرهاست در آن/ شرط اول قدم آنست که مجنون باشی
نقطه عشق نمودم به تو، هان سهو مکن/ ورنه چون بنگری از دایره بیرون باشی
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش/ کیِ روی، ره زِ که پرسی، چه کنی، چون باشی
تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای/ ور خود از گوهر جمشید و فریدون باشی
ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان/ چند و چند از غم ایام جگر خون باشی
حافـظ از فـقر مـکن ناله گر شعر این است/ هیچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی
نظر شما :