انتقاد از فروش خانه جعفر شهری
به اتفاق دوست آن روزگارم ، مجید تفرشی به در خانه اش رفتیم. پیدا کردن او را مدیون مجید بودم که از طریق ۱۱۸ تلفن خانه او را یافته بود و از این طریق به خانه اش رفتم.
همسرش مرحومه «نصرت اکبر نظری » پاسخگویم بود؛ وعده دیدار با استاد به روز عید فطر موکول شد و تا آن روز یک هفته باقی مانده بود. در تب و تاب دیدارش بی قرار بودم و بالاخره پیرمرد کوتاه قد و آراسته ای در آستانه در ورودی خانه پذیرایمان شد.
ساعتی در کنارش بودیم . ابتدا از نام و کارمان پرسید و در آن جلسه نخست که قریب ۲ساعت طول کشید، او بیشتر شنید و ما بسیار گفتیم. هنگام خداحافظی از ما شماره تلفن خواست و تاکید کرد : به من سر بزنید.
در جلسه دوم،گله کرد که «چرا غیبت کبری داری؟» و همان شد که تا واپسین روزهای حیاتش به همراهش بودم.
پیرمرد عجیبی بود و با دقت و وسواس خاصی -همان گونه که در آثارش پیداست- به همه چیز و همه کس می نگریست. آن قدر تیز بین بود که سال های بعد ،با ذکر جزئیات از نخستین ملاقاتمان در آن روز گرم تابستان گفت.
سال ها در کنارش بودم و ۶ جلد «تهران در قرن سیزدهم» را کلمه به کلمه ،سطر به سطر و صفحه به صفحه خواندم و سرانجام در سال ۱۳۶۸ آماده چاپ شد.
چند سال بعد «گزنه» را با او خواندم که خاطراتی بس تلخ از آن روزگار دارم. پیرمرد با هر سطر و صفحه اش می گریست و من نیز نمی توانستم با او همدلی نکنم.
آن قدر با او بودم که شاهد آن بودم که قدرت بینایی اش را روز به روز بیشتر از کف می داد. دیگر نمی توانست بنویسد. از او خواستم محفوظات ذهنی اش را بر روی «نوار کاست» ضبط کند و او نیز چنین کرد؛اما او که بیش از نیم قرن نوشته بود،نمی توانست ننویسد و با «فیش نویسی» قند و نمک را آفرید و در آن روزگار من «چشمان پیرمرد» بودم.
آخرین ملاقاتم با او بر روی تخت بیمارستان فرهنگیان تجریش ،سه شنبه قبل از فوتش بود.
به اتفاق دوست و یار دیرینه ام «محمد قاسم صالح رامسری (لیما) مدیر انتشارات معین به دیدارش رفته بودیم و این آخرین دیدار ما بود. دیدار که نه ،او در کما بود و با بوسیدن پاهایش برای همیشه با او خداحافظی کردم .
نفس های به شماره افتاده او ،سرانجام در هشتمین روز آذر سال ۷۸ قطع شد و بزرگمرد ادبیات عامه معاصر ایران به قطعه هنرمندان بهشت زهرا(س) رفت تا دیدارمان به قیامت افتد.
برای آخرین بار در چهلمین روز وفاتش به خانه اش رفتم. در این مدت خانه سر و شکل دیگری پیدا کرده بود و رنگ آمیزی جدید، جلوه دیگری به آن خانه خالی از «جعفر شهری» داده بود.
از مخده و پتوی همیشه گسترده زیر آن خبری نبود و به جای آنها ،چند مبل وصندلی گذاشته شده بود. بعد از آن یکی دوبار با همسر مرحومش گفت و گوی تلفنی داشتم و تنها دو بار در این سال ها کوچک ترین فرزندش «مرآت» را دیده ام اما به هر جا که رفته ام از شهری گفته ام.در برنامه های تلویزیونی ام ،در رادیو که همواره برنامه داشته و دارم،در مطبوعات که هیچ گاه ترکشان نکرده ام،در سخنرانی هایم و در اجتماعاتی که از من دعوت به عمل آمده ،در همه جا گفته ام : جعفر شهری؛ مرشد،مراد، استاد و راهنمای عزیزی برایم بود. هر چند که برخی از گفته ها و نوشته هایش را بر نمی تاختم و نمی تابم. به او خرده نمی گیرم ،او متعلق به نسلی بود که به «تئوری توطئه» اعتقاد راسخی داشت : دایی جان ناپلئون ،ضمن آن که زندگی پر فراز و نشیب او ،موجب شده بود تا به همه چیز و همه کس به دیده شک و تردید نگاه کند.
کلامی شیرین و محضری گرم و آرام داشت. هزاران هزار بیت شعر،متل و مثل ،قصه و داستان و طنز و کنایه را در ذهن داشت و تمامی آنها را به موقع به کار می برد. بسیار متوکل بود و برای اختیار ارزشی قائل نبود و اعتقاد داشت که همه چیز جبری است و باید تسلیم تقدیر بود و برای این اعتقادش استدلال می کرد: مگر زادن و مردن دست ماست که خیال می کنیم اختیاری داریم؛اعتقادی که در تمام آثارش به ویژه گزنه و شکر تلخ به خوبی نمایان بود و در دیگر آثارش نیز به فراوانی یافت می شد.
چند سال بعد همسرش -که بسیار خانم خوش برخورد،باتجربه، مهربان،کدبانو و یار غارش بود- از دنیا رفت و توفیق آن را نیافتم که در مراسم تدفین و ختمش حضور یابم و از باب و مهربانی ها و مهمان نوازی هایش ،بسیار مدیون اویم.
یادش به خیر «نصرت اکبر نظری » که جعفر شهری بسیار دوستش می داشت از همان دمی که شهری خرقه تهی کرد و روی در نقاب خاک کشید ،از او گفته و نوشته ام و باز هم خواهم گفت و امسال که این فرصت را یافته ام تا در برنامه «سلام تهران» از طهران بگویم و از هموطنان و همشهری هایم بخواهم که «با من به طهران بیایند» از او بسیار گفته ام و نخستین برنامه ام در سال جدید را با نام او آغاز کردم.
اوایل آبان ماه به فکر افتادم که در سالروز وفاتش ،بار دیگر به خانه اش رفته و جای خالی استاد را به تصویر کشم. با شماره تلفنی که در دفترچه کهنه، خانه داشتم و سال ها در کناری افتاده بود ،تماس گرفتم . صدای آن سوی خط نا آشنا بود . خودم را معرفی کردم و نان و نشانی از ورثه آن مرحوم گرفتم . پاسخم این بود: آقا کدوم استاد؟جعفر شهری کیه؟ ما اینجا رو خریدیم و... .
خدای من ،چه می شنوم؟
چند روز بعد به امید آن که اگر «در را بکوبم ،سری بیرون می آید» زنگ در را نواختم و کسی پاسخگویم نبود و گویا خانه جعفر شهری تبدیل به یک محل کار و کسب و تجارت شده باشد.
********
در اردیبهشت سال ۱۳۸۴،با حضور بسیاری از «طهران دوستان » و در حضور رییس وقت سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران -که در حال حاضر رییس دفتر رییس جمهور است - از جعفر شهری گفتم و این که چرا:یک خیابان به نام او در تهران نداریم؟
بار دیگر از سوی مجری دعوت شدم تا از شهری و کارهایش بگویم و گفتند و شنیدم که :حتما یک خیابان را به نام او ،نامگذاری خواهیم کرد،وعده ای که از سوی خوبان بود و هرگز وفا نشد.
بعد از بارها گفتم و نوشتم ،حتی به «احمد مسجد جامعی» که روزگاری تصدی وزارتخانه ای را داشت و مدتی در یکی از سازمان های تابعه اش کار می کردم و امروز نیز عضو شورای شهر است.
********
من نمی دانم چرا خانه جعفر شهری به فروش رفت یا رسید؟ شاید ورثه اش حق و حقوق خود را می خواستند و از این نظر،حرجی بر آنها نیست. جای سئوال اینجاست: چرا مسئولان امر کاری صورت ندادند؟
اگر خواستید بدانید جعفر شهری چه تاثیری با آثارش در «فرهنگ عامه» داشته،نگاهی به ۱۶ جلد «فرهنگ سخن» بیندازید. ۸ جلد اصلی و چهار ۲ جلد دیگر. صفحه ای را نمی توانید پیدا کنید که از نوشته ها و کتاب های شهری اثری نباشد.
********
من هرگز با تمامی آنچه که از جعفر شهری باقی مانده ،موافق نبوده و نیستم و اگر از او به عنوان مرشد و مراد یاد می کنم به خاطر اخلاق و رفتار بسیار بزرگ منشانه اش بود که بسیار قدردان بود و محبت های بسیاری در حقم کرد. از او درس زندگی گرفتم.
آموختم که تحمل داشته باشم ،برای آگاهی بیشتر بخوانم و بپرسم. دوستی را پاس بدارم ،حق معلم و شاگردی را همواره مد نظر داشته باشم و نصیحتم می کرد:«هزار دوست کم است و یک دشمن زیاد. سعی کن همیشه نقد معامله کنی ،خوش حساب باش،اخلاق خوش داشته باش،مواظب رفتار و کردارت باش،تسلیم محض قضا و قدر باش،طمع نکن،حرمت دوست را همواره نگاه دار » و همیشه می گفت: «از سرنوشت نمی توان گریخت».
********
امروز خانه جعفر شهری -آن جایی که تقریبا تمای آثارش را نوشت- به فروش رفته و گویا تنها صاحب این قلم است که خود را وامدار محبت های او می داند. امری که تا روزی که زنده ام ،حق استادی و معلمی اش را بر خود مسلم دانسته و پاس خواهم داشت .
چشمان پیرمرد هنوز به نظرم نگران آثارش است،من تا آنجا که بتوانم از این نگرانی خواهم کاست.
انشالله .
منبع: خبر آنلاین
نظر شما :