تأملی در خالی بودن حافظه تاریخی ما/ همچون شبان، رمگان‌ایم- احمد سیف

۱۱ شهریور ۱۳۹۰ | ۱۵:۲۷ کد : ۱۲۳۳ از دیگر رسانه‌ها
حافظه تاریخی داریم یا نداریم؟ پاسخ به این پرسش برمی‌گردد به اینکه آیا تاریخ داریم یا نداریم؟ برای روشن شدن این پرسش نیز البته باید بپرسیم که تاریخ در اینجا به چه معناست؟ تاریخ هرچه باشد برخلاف آنچه که اغلب از آن مستفاد می‌شود، روایت و بازگویی حوادث و رویداد‌ها نیست. وظیفه دشوار یک تاریخدان توضیح دادن چرایی یک حادثه تاریخی است؛ یعنی توضیح اینکه آنچه در گذرگاه تاریخی اتفاق افتاده است چرا اتفاق افتاده و چه نیرو‌ها و عواملی در درون یک نظام و چه عناصری در بیرون آن خواهان این تغییر بوده‌اند و چگونه عمل کرده‌اند. اگر این نگرش به تاریخ را به‌کار بگیریم و در عمل به آن وفادار بمانیم البته که یافته‌های ما در ذهنیت تاریخی ما باقی می‌ماند و می‌شود آنچه که شاید با تسامح بتوان آن را حافظه تاریخی خواند. ولی ما چه کرده‌ایم و چه می‌کنیم؟ پیشاپیش می‌توان گفت که کار زیادی نکرده‌ایم. بدین دلیل که ما در همین تاریخی که قرار است در حافظه‌مان به بار بنشیند، انسان‌هایی هستیم بی‌حق و حقوق و به شکل و صورت‌های مختلف در یک «بردگی عمومی» روزگار می‌گذرانیم و هیچ‌گاه نخواسته‌ایم این تاریخی که در حافظه‌مان به بار نشسته را تغییری ساختاری بدهیم. نتیجه و میوه بی‌حق و حقوقی عمومی ما مسئولیت‌گریزی است. یعنی به یک عبارت در ذهنیت خویش ما منفعل تاریخ‌ایم نه فاعل تاریخ و وقتی این‌چنین است، طبیعتا چرایی و چگونگی آنچه اتفاق می‌افتد را هم نمی‌دانیم.

 

زمینه فلسفی باورهای ما از‌‌‌ همان دوردست تاریخ، بر پیش‌فرض تبهکار دانستن مردم استوار بوده است. ما اعتقاد داشته‌ایم ـ و شاید هنوز هم داشته باشیم ـ که مردم به سبب سرشت و خوی آزمندشان به فساد و شر و تجاوز به یکدیگر گرایش دارند. به همین خاطر، برای اینکه مردم از شر یکدیگر در امان باشند لازم است بر آنان کنترل اعمال شود. برخورد با مای انسان در این دیدگاه، نه فقط بر مبنای آنچه که زنده‌یاد مختاری می‌نامید، برخوردی «شبان ـ رمگی» است بلکه ما در این نگرش حتی یک رمه گوسفند بی‌آزار هم نیستیم بلکه یک گله گرگ‌ایم که اگر کسی مواظبمان نباشد، یکدیگر را تکه‌پاره می‌کنیم. به این ترتیب، ما زمینه اعتقاد عملی به نابرابری را هم چیده‌ایم. در یک‌سو از ما بهتران قرار دارند که باید ما را کنترل بکنند و در سوی دیگر، بقیه ما ـ یعنی رعیت ـ که غنی و فقیرش در هیچ بودن و بی‌حق بودن با هم برابریم. منظورم از هیچ بودن در واقع هیچ حقی نداشتن است. آن وقت این گفته منصوب به بهرام گور معنا پیدا می‌کند که «رعیت ما، رمه... ما بود» و سلطان عادل باید با رمه خود به عدالت رفتار کند. البته شواهد و اسناد از رمه دیدن ما بسی روشنگرانه‌تر است. محمد غزالی ضمن تبلیغ حق شاهان در سیاست کردن، چون «سلطان خلیفه خدا» بر زمین است ادامه می‌دهد که «هیبت او چنان باید که چون رعیت او را از دور ببیند نیارند برخاستن و پادشاه وقت و زمانه ما بدین سیاست و هیبت باید زیرا که این خلایق امروزینه، نه چون خلایق پیشین‌اند که زمانه بی‌شرمان و بی‌ادبان و بی‌رحمتان است و نعوذبالله اگر سلطان اندر میان ایشان ضعیف و بی‌قوت بود، بی‌شک ویرانی جهان بود و به دین و دنیا زیان و خلل رسد و جور سلطان فی‌المثل صد سال، چندان زیان ندارد که یک ساله جور رعیت بر یک دیگر و چون رعیت ستمکار شوند ایزد تعالی برایشان سلطان قاهر بگمارد...» به دید غزالی جور و ستم ۱۰۰ ساله سلطان به قدر ستمکاری یک‌ساله رعیت بر یکدیگر زیان و نقصان ندارد.

 

در خطبه جلوس شاه‌سلطان‌حسین به سلطنت از این هم فرا‌تر رفتند و سلطنت را ادامه نبوت و امامت شیعی دانستند و حتی مدعی شدند که خداوند بعد از «غروب خورشید سپهر نبوت» سلطانی رحیم از میان بندگان برمی‌گزیند و «مقالید فرمانروایی و مفاتیح کشورگشایی» را به دست او می‌سپارد. از آن گذشته، در همه حالت‌ها، برخی معتقد به اطاعت محض رعیت از سلطان بودند. اگر سلطان به عدل رفتار کند که وظیفه ابنای روزگار دعا به جان سلطان است و «اگر پادشاهان برخلاف روش صلاح و عدالت باشند دعا برای صلاح ایشان می‌باید کرد یا خود را اصلاح می‌باید نمود که خدا ایشان را به اصلاح درآورد.» عبرت‌آموز اینکه حتی وقتی سلطان ظالم می‌شود، در این حالت هم گناه ظالم بودنش همچنان به گردن مردم است و باید خود را اصلاح کنند تا سلطان هم اصلاح شود. ملا احمد نراقی که به زمان قاجار می‌زیست هم حامل همین نظر بود که وظیفه رعیت در همه حال، دعا کردن به جان سلطان است. کشفی یکی دیگر از هم‌روزگاران قاجار معتقد بود که «سلطان ستمکار و جور پیشه چهل سال بهتر از رعیتی که مهمل و سرخود باشند در یک ساعت از روز».

 

ابن‌ولید طرطوشی با تأکید بر سرشت درنده و خودخواه انسان‌ها، وجود سلطان در زمین را بسان واجب‌الوجود برای نظام عالم ضروری می‌دانست. او حتی از این نیز فرا‌تر رفته و مدعی می‌شود که آدمیان بدون سلطان، «چونان ماهیان دریا هستند که بزرگشان کوچکشان را می‌بلعد و اگر سلطان قاهری نداشته باشند، امورشان سامان نمی‌گیرد». ابوالحسن آمدی که نزدیک به دو قرن بعد از امام محمد غزالی می‌زیسته است نیز مدعی می‌شود که «هر‌گاه در میان مردم سلطانی وجود نداشت، مردمان چونان گرگانی درنده و گوسفندان پراکنده‌ای بوده‌اند که بعضی را از شر برخی دیگر بقا و امان نبود. نه دین و سنت را نگه می‌داشتند و نه واجبی را عمل می‌نمودند». بد نیست تا به همین جا، پیامدهای این نگرش را فهرست‌وار بررسی کنیم:

ـ ضرورت کنترل

ـ رابطه سالاری به جای ضابطه‌مندی. چون باید حداکثر دقت صورت گیرد تا کسانی که «ناباب» هستند به قدرت نرسند.

ـ زمینه‌سازی برای پذیرش و «مشروعیت بخشیدن» به استراق‌سمع و جاسوسی تا «کینه‌ها و حسادت‌هایی را که در ذات انسان‌هاست، کشف و با آن‌ها مقابله کنند». البته روشن است اگر این اقدامات صورت نگیرد، آدمیان «هر آینه یکدیگر را مثل سباع بر و ماهیان بحر می‌درند و به فساد و افنای یکدیگر مشغول می‌شوند و عالم را به هرج و مرج [می‌کشانند] و نظام را مختل می‌گردانند». امام فخر رازی در جامع‌العلوم به زبان دیگری‌‌‌ همان دیدگاه را به نمایش می‌گذارد و معتقد است که نه‌فقط در ایران بلکه «تماس و ارتباط انسان‌ها اغلب به ستم و تجاوز به حقوق دیگران می‌انجامد» و در نتیجه این تقسیم کار، «جامعه نیازمند نظامی است که انسان‌ها را از ظلم به یکدیگر بازدارد که این، کار پادشاه است.» بدین‌ترتیب امام فخر رازی نیز مانند غزالی خلیفه خدا بودن پادشاه را تکرار می‌کند. نجم‌الدین رازی در مرصادالعباد روشن‌تر و صریح‌تر سخن می‌گوید که «پادشاه چون شبان است و رعیت چون رمه. و اگر در رمه بعضی قوچ با قرن باشد و بعضی میش و بی‌قرن، صاحب قرن خواهد که بر بی‌قرن حیفی کند و تعدی نماید، (شبان) آفت او زایل کند.»

 

ابن‌جماعه از متفکرین قرن هفتم هجری هم بر این باور بود که «دلیل لزوم سلطان خوی تجاوز‌گری انسان‌هاست و او آنان را از ظلم به یکدیگر باز می‌دارد». نمونه بسیار است اما مرور همین چند مورد کفایت می‌کند تا دریابیم که اندیشه‌ورزان ما نه‌فقط برای ساختار حکومت استبدادی در ایران توجیهی «منطقی» تراشیده‌اند بلکه برای این ساختار عملکرد ویژه‌ای هم در نظر گرفته‌اند. همان‌گونه که ابن‌جماعه این عملکرد را جلوگیری از ظلم انسان‌ها بر یکدیگر می‌دانست و خواجه نظام‌الملک نیز در سرتاسر کتاب سیاست‌نامه نگران «خروج خوارج» است. گویی که این تمایل به بزهکاری به قدری زیاد است که سلطان و آدمیان دوروبرش کاری جز پاییدن و در صورت لزوم سرکوب مردم ندارند. در راستای همین نگرش کلی است که خواجه نظام‌المللک می‌گوید: «ایزد تعالی در هر عصری و روزگاری یکی را از میان خلق برگزیند و او را به هنرهای پادشاهانه و ستوده آراسته گرداند و مصالح جهان و آرام بندگان را بدو باز بندد و در فساد و آشوب و فتنه را بدو بسته گرداند و هیبت و حشمت او اندر دل‌ها و چشم خلایق بگستراند تا مردم اندر عدل او روزگار می‌گذارند و امن همی باشند و بقای دولت همی خواهند...»؛ یا به قول خواجه، «پادشاه نیک پدید آید و اهل فساد را مالش دهد». خواجه تا آنجا پیش می‌رود که می‌گوید «سلطان کدخدای جهان باشد» و «جهانیان همه عیال و بنده اویند». غزالی که پیش‌تر به گوشه‌هایی از نظریاتش اشاره شد نیز قدم فرا‌تر گذاشته و حتی معتقد است سلطان که سایه هیبت خدای روی زمین است چون «برگماشته خدای است بر خلق خویش»، نمی‌تواند «محل صدور شر باشد». گویی که حتی وقتی در جامعه شر وجود دارد دلیلش نه غیرکارآمدی، بلکه این است که «امروز بدین روزگار آنچه بر دست و زبان امیران ما می‌رود اندر خور ماست و همچنان که بد کرداریم و با خیانت و ناراستی و ناایمنی، ایشان نیز ستمکار و ظالمند....»

 

در اینجا البته نمی‌خواهیم به تناقضی که در دیدگاه اندیشه‌ورزانی چون غزالی وجود دارد، بپردازیم. در دیدگاه آن‌ها اگر مردم بالذات تبهکار نباشند، دلیلی بر وجود یک شبان نیست اما وقتی سلطان یا‌‌‌ همان شبان که باید عادل باشد و با «رعیت» خود که به قول بهرام گور، رمه او بود، به عدالت رفتار کند، ستمکاری می‌کند و ظالم می‌شود به جای آنکه اشکال این ساختار بازبینی شود باز هم گناه را از همین مردم می‌دانند که هرچه می‌بینند درخورشان است. یعنی باز هم گناه به نام نظام فردسالار و استبدادی نوشته نمی‌شود و همچنان گناه از مردم است. بدین‌ترتیب نمی‌توان انتظار داشت که در این فضای فلسفی، نگرشی انسانی شکل بگیرد که حافظه تاریخی مناسبی را شکل دهد. اگر مای ایرانی، در ذهنیت تاریخی خود، تبهکار باشد و نیازمند یک آقابالاسر، تا در صورت لزوم بر سرمان بکوبد و از ستمگری ما بر یکدیگر جلوگیری کند، روشن است که این آقابالاسر نمی‌تواند مثل خودمان باشد. اگر این آقابالاسر مثل خودمان باشد که بخواهد به ما زور بگوید و نگذارد آنچه را انجام دهیم که بنا بر «طبیعت خود» می‌خواهیم، طبیعی است که ما هم دور یکدیگر جمع ‌شویم و بزنیم پدرش را درآوریم. برای حل این مسئله چه باید کرد؟ در ذهنیت تاریخی ما در ایران این مسئله با ادعای غیرقابل اثبات تلفیق مذهب و سلطنت «حل» شده است. از همین‌رو در ایران قبل از اسلام، شاه را به اهورمزدا نزدیک کرده‌اند و البته خود شاهان نیز در این‌باره کم برای ما کتیبه و سنگ‌نوشته به‌جا نگذاشته‌اند. در اغلب موارد ادعا بر این است که من فلان کار را چون اهورمزدا از من خواسته انجام داده‌ام و از این قبیل. داریوش در کتیبه بیستون می‌گوید: «خدای بزرگ است اهورمزدا... که داریوش را شاه کرد... داریوش‌شاه گوید اهورمزدا چون این سرزمین را آشفته دید پس از آن، آن را به من ارزانی فرمود. مرا شاه کرد. من شاه هستم. به خواست اهورمزدا من آن را در جای خودش نشاندم....». یا در کتیبه شوش داریوش می‌خوانیم: «آنچه به کردن آن فرمان از طرف من داده شد اهورمزدا انجام آن را برای من نیک گردانید... آنچه من کردم همه را به خواست اهورمزدا کردم». پادشاه ساسانی نیز بر این باور بود که از نسل ایزدان است و‌ کتیبه‌ها و سکه‌های به یادگار مانده هم گواه آن است: «او از جانب خدا، اورمزد، مهر یا آناهیتا به شاهی منصوب می‌شد. از این گذشته سعی می‌کرد تا خود را به خدا شبیه سازد، ‌ همانطور که شکل تاجش در نقش برجسته‌ها و سکه‌ها نشان می‌دهد.... از‌‌‌ همان زمان اردشیر با تاج برج شکل که از تاج اورمزد الگوبرداری شده است روبه‌رو می‌شویم...»

 

در ایران بعد از حمله اعراب هم شاه می‌شود «قبله عالم» و کار به جایی می‌رسد که ما حتی سایه سلطان هم پیدا می‌کنیم. مسعودمیرزا پسر ناصرالدین‌شاه ادعا می‌کرد که ظل‌السلطان است و کار این مقدس‌تراشی به جایی رسید که حتی وارد حوزه ضرب‌المثل‌ها شد و ما به عنوان مثال شنیده‌ایم که «دستی را که حاکم ببرد، دیه ندارد». به این ترتیب جامعه ما به‌رغم همه بحث‌ها درباره تحلیل طبقاتی و مبارزه طبقاتی و امثالهم همیشه به دو گروه منقسم بوده است؛ بالایی‌ها یا به اصطلاح معروف، صاحبان قدرت که در این مخروط اجتماعی ایران به پایینی‌ها یا لایه زیرین خود زور می‌گویند و در این ساختار تنها مقامی که به همگان زور می‌گوید ولی خودش زور نمی‌بیند، شاه است و پایینی‌ها یا بقیه که وجه مشترکشان این است که در بی‌حقی کامل با هم برابرند. نمود این بی‌حقی عمومی در جامعه این می‌شود که به عنوان نمونه، ناصرالدین‌شاه به‌‌‌ همان راحتی که نشست و شراب مفصلی نوشید تا مست کند و بتواند در مراسم گردن زدن چند دله‌دزد درباری شخصا شرکت نماید ـ راست و دروغش گردن اعتمادالسلطنه ـ به‌‌‌ همان راحتی دستور رگ زدن امیرکبیر را داد و آبی هم از آبی تکان نخورد. قاتل امیر هم برای ۵۰ سال بر آن مملکت با قدرت و صلابت تمام حکم ‌راند تا سرانجام با گلوله میرزارضای کرمانی از پا درآمد و تازه بعد از آن هم شد شاه شهید! در عمل در این بی‌حقی عمومی نه جان و مال در امان بوده و هست و نه ایرانیان در اظهار عقیده آزادی داشته‌اند و دارند. البته پذیرش این بی‌حقی عمومی، آنچنان در تاروپود باورهای ما ریشه می‌زند که خود هم معتقدیم «مرغی که بی‌وقت بخواند، باید سرش را برید». هیچ‌گاه نیز چرایی این اعتقاد را به پرسش نمی‌گیریم.

 

یکی از شوربختی‌های ما در طول تاریخ این بوده است که در اغلب این موارد، بزرگان عرصه اندیشه ما هم مدافعان این چرخه معیوب بوده‌اند و حتی اگر، فرزانگانی هم بودند که به انتقاد برآمدند و ‌ای‌بسا حتی جانشان را بر سر آن گذاشتند، نه کلیت این فکر و ساختار بلکه تنها شیوه اجرایش را به نقد کشیدند. یعنی در اغلب موارد انتقاد کردند که شاه باید عادل باشد و به عدل رفتار کند نه اینکه یک نفر نباید اختیار جان و مال مردم را در دست بگیرد. بدین‌ترتیب ما در انتقادمان هیچ‌گاه به ریشه نرفتیم بلکه در سطح ماندیم و تقریبا به‌طور دائم اندرزنامه نوشتیم. یکی از هزینه‌های این سطحی‌نگری نیز همین خالی بودن حافظه تاریخی ماست از چرایی آنچه که بر سرمان آمده است.

 

 

منبع: هفته‌نامه شهروند امروز، شماره ۸۲

کلید واژه ها: حافظه تاریخی احمد سیف


نظر شما :