روزگار سپری نشدهٔ آقای دولتآبادی(۳): از صاف کردن میخ تا آرایشگری
*** بخش هفتم؛ از صاف کردن میخ تا آرایشگری
خوب آقای دولتآبادی، الان رسیدهایم به سالهای سیوسه و سیوچهار. بعد از بیماری شما، عمل پا، بهبودی و سفر به کربلا...
سیوسه، آره. برای اینکه سی و دو که ۲۸ مرداد بود. سال بعدش رفتم کار، برگشتم. بعد پام آن جوری شد، رفتیم مشهد. بعد از مشهد برگشتیم و پدرم بقیه گوسفندها را فروخت، رفتیم به عتبات عالیات و آنجا... کاظمین پولش را زدند، رفتیم کربلا، توی صحن حرم ابوالفضل، و در آنجا بودیم تا وقتی که بالاخره پدرم کار کرد و ما توانستم یک اتاقی اجاره کنیم و مادرم با آن واقعه رادیو.
بله اینها را تعریف کردید... کربلا که بودید شما هم کار میکردید؟
آره، من هم آنجا کار کردم. راه افتادم به کار کردن و برادرانم که از من کوچکتر بودند، یکیشان رفت پیش یک کفاش دورهگرد و واکس میزد و من هم کار میکردم. همان شغل پدرم، یعنی همان سلمانی. اما خوشم نمیآمد دوره بگردم، اصلاً خوشم نمیآمد. پدرم هم بدش میآمد؛ آن شغل البته همهجا فریادرس بود. ولی دوره گشتن را دوست نداشتم. تا اینکه رفتم توی مغازهای پرسیدم، من میتوانم بایستم آنجا کار بکنم. صاحب مغازه هم ایرانی بود، گفت بله. من ایستادم به کار تا ۹ شب و وقتی آمدم بیرون دیدم که پدرم دربهدر دارد دنبال من میگردد توی شهر کربلا. کجا بودی، کجا نبودی؟ گفتم کار گرفتم و تا این ساعت ایستادم سرکار. مزدم را هم که گرفته بودم دادم... و بودیم آنجا تا آستانه انقلاب یا شورش طرفداران عبدالکریم قاسم علیه ملک فیصل.(۱) وقتی که اوضاع اینجوری شد، پدر گفت دیگر باید برویم. این مملکت دارد به هم میریزد و باید برویم. پیش از برگشتن رفتیم یک دور زیارتی. برای اینکه مادرم خیلی مقید به اعتقادات مذهبی بود و همچنین پدرم. یادم هست یکبار پدرم برای آنکه تذکره را مهر بزند یا چکار بکند، خواست برود بغداد و من هم با او رفتم. جایی در خیابان الرشید بود. ما رفتیم و توی یک ادارهای تذکرهها را مهر زدند؛ بعد برگشتیم و ماشین گرفتیم و راه افتادیم به طرف تهران.
در آنجا رسم بود که میشد اول پیشکرایه بدهند بعد پسکرایه. ظاهراً پدر من آنقدر نداشت که همه کرایه را اول بدهد. من تمام مدت شب، توی اتوبوس بیدار میایستادم و به جاده نگاه میکردم. وقتی که به تهران رسیدیم پدرم پسکرایه را نداشت که بدهد. گفته بود من اینجا دوست و آشنا دارم و باقی کرایه را فردا میدهم. برادرهای ناتنی من هم بودند، که نزدیکیهای تهران کار میکردند و نهایتا امید به آنها بود که پیدایشان بشود. گفتند پس امشب باید بخوابید همینجا، توی حیاط گاراژ. دیگر پائیز شده بود... آره هوا پائیزی بود. من که خوابم نمیبرد نصفههای شب، ساعت سه و چهارصبح، هنوز اذان نگفته بودند، بلند شدم، دیدم که در گاراژ قفل نیست. به پدرم گفتم بیدارشو، مثل اینکه در گاراژ باز است. گفتم در که باز مانده و کسی هم که نیست، همه خوابند، برویم؛ ما که پول نداریم بدهیم. وسایل و بچهها را، دوتا بچهها خواب و یکی نیمهبیدار برداشتیم و از گاراژ آمدیم بیرون. حالا منطقه و محله را هم نمیشناسیم. سپیدهدم بود و ما با بساطمان توی کوچهها. پدرم گفت بایستی میدان شوش را پیدا کنیم. آنجا را که پیدا کنیم، یک آشنا پیدا میکنم. رفتیم میدان شوش را پیدا کرد. آشنایش را هم که در جاده شاهعبدالعظیم بود پیدا کرد. مرد خیلی نیکی بود. یک شب دیدم، پدرم با او رفت مسجد. من هم رفتم. غروب بود، اذان و نماز غروب... رفتم و همینجوری همه جا را با کنجکاوی میپائیدم؛ خاصیت سکوت و نگاه کردن. من دیدم که این مرد وسط نمازگزاران حرکت میکند و بعد هم رفت ایستاد جلوی در مسجد و افراد هم که میرفتند، مثل اینکه دم در با او یک خداحافظی میکنند و میروند بیرون. من هم با پدرم بودم که دست من را گرفت و آورد بیرون توی پیادهرو ایستادیم. مردم که از مسجد رفتند بیرون، این مرد که آنجا فهمیدم یک دست بیشتر ندارد، یک مشت سنگینی سکه ریخت توی دست پدر من. و با هم راه افتادیم به طرف پائین.
آن مرد پیش از این کار برای ما یک اتاق گرفته بود. اتاقی در کاروانسرایی که باقی مانده بود از قدیم. و بَرِ خیابان، در زیر آن ساختمان کاروانسرا کنار نانوایی پسرش دکان بقالی داشت؛ پسری که او هم یک دست نداشت. بعداً فهمیدم دوتا همسر دارد. یک همسر زیبا و جوان که توی مغازه بهش کمک میکرد و یک همسر هم توی خانه داشت. به هر حال، برای ما یک اتاق توی همان کاروانسرا پیدا شده بود. معماری کاروانسراهای کشور ما هم خیلی عام است؛ وقتی وارد میشدی از پلهها میرفتی بالا. طبقه دوم، یک بالکن بود و اتاقهای مختلف.
آن اتاقی که با کمک آن خانواده و با اجاره مختصر گیر ما آمده بود، خیلی گرم بود. شاید هم هنوز تابستان بوده... هر چه بود در این اتاق رو به آفتاب غروب باز میشد و تمام روز از ظهر تا غروب آفتاب توش بود. و زیر این اتاق هم تنور نانوایی بود. ما به هر حال میرفتیم بیرون سر کار، ولی مادرم که بسیار هم گرمایی بود، همواره تا یادم میآید، یک بادبزنی، چیزی دستش بود و چارقد زیر گلویش را باز کرده بود و نشسته بود و خودش را باد میزد؛ از گرمای آن اتاق. ما آنجا بودیم و بعد هم در تهران کار پیدا کردیم. برادرها هم دیگر کمکم راه افتاده بودند و هر کدام کم و زیاد شغلی یاد گرفته بودند. و بودیم تا پائیز. پائیز برادرهای بزرگ من که طبق سنت توی همان ایوانکی کار میکردند با پیغام و پسغام، فهمیدند که ما از سفر عتبات عالیات برگشتهایم. آمدند و ما را پیدا کردند. و گفتند دیگر برویم ده. پدرم هم گفت باشد برویم، ولی چطور برویم؟ اتوبوس که به آن صورت نبود. اگر هم بود از مقصد تهران و کرایه برای همه ما خیلی گران درمیآمد. جمعیت ما هم خیلی زیاد بود. پیش از این ما بار کرده بودیم و رفته بودیم بیرون شهر تهران. یعنی از منطقه...
از آن کاروانسرایی که اتاق داشتید رفته بودید؟
نه، از آنجا که بلند شدیم.... و رفتیم، یادم نیست با چه وسیلهای رفتیم تا دروازه خراسان و سر جاده... یا نه، نه، نه. ما را برادرها خواندند به ایوانکی، یا بردند به ایوانکی. کارشان که تمام شده بود و مزدشان را که گرفتند، گفتند همهمان برویم پهلوی آنها. رفتیم و مدتی ایوانکی ماندیم و من کار کردم. از آنجا باید حرکت میکردیم به طرف شهر سبزوار و آنجا اتوبوس نبود که بلیط بگیرند. ما را بردند بیرون ایوانکی کنار جاده. بردار میانی من که اسمش علی و به اصطلاح خیلی تیز و بز بود آمد گفت که من با این ماشینهایی که مال شرکت قند و شکر هستند، قرار گذاشتهام که قاچاقی سوار ماشین اینها بشویم و تا سبزوار برویم و اینقدر هم حساب میکنند. گفت، اینها سهچهارتا ماشیناند، دنبال هم میروند. کامیونهایی که رویشان چادر کشیده شده بود. برادرم گفت ولی وقتی که ماشینها ایستادند، زود هر کسی، هر دو نفری برود توی یکی از آن اتاقها. اتاق منظور آن قسمت بار بود. این ماشینها خالی بودند، میرفتند که از فریمان انگار قند بیاورند. علی گفت معطل نکنیم. زود، تند، هر کس بپرد بالا و سوار بشود... اینجا ممکن است ژاندارم برسد و این ژاندارمها اینها را بگیرند که چرا مسافر میبرید، قدغنه. این سهچهارتا ماشین ایستادند و در طرفةالعینی، همه پریدند توی اتاقهای ماشین.
مادرم به کمک پدرم سوار ماشین شده بود و بقیه هم هر کس به نوعی. ماشینها به فاصله خیلی کمی راه افتادند. توقفشان خیلی کوتاه بود. مثل اینکه شوفر پیاده بشود، چرخش را نگاه بکند. حدود ده فرسخی، هشت فرسخی رفتیم. از آن گردنههایی که فکر کنم بهش قرچک میگویند گذشتیم و رفتیم. رسیدیم جلو در یک قهوهخانه. آب خیلی جوشان و زیبایی میآمد. رفتیم که دست و صورتمان را بشوریم و بنشینیم غذایی بخوریم. ناگهان گفتیم که، همه گفتند پس نورالله کو؟ برادر کوچکتر از من... نورالله کجاست؟ نیست، ای بابا! در آن هیر و بیر که همه باید میپریدند سوار میشدند او هم پشت یکی از این ماشینها را گرفته، بپرد سوار بشود. اما پس کجاست؟
علت چی بود که همه با هم توی یک ماشین سوار نشدید؟
گفتند نمیشود همه توی یک ماشین سوار بشوید. برای آنکه فقط آن یک راننده مجرم میشد. خود رانندهها گفتند هر دو سه نفر سوار یکی از این سهچهارتا ماشین بشوند... ای فغان و ای داد. پدرم، مادرم، برادرهام، من، همه... یعنی ما این پسر را توی این هفتهشت فرسخ راه از دست دادیم؟ پس چرا نیست، چرا نمیآید؟ علی و یا حسن، برادر کوچکتر، رفتند توی ماشینها را شروع کردند گشتن. و ناگهان یکی داد زد، بیائید اینجاست! ما رفتیم. دیدیم یک عنکبوتی چسبیده به پشت ماشین. پشتِ روی دریهای ماشین باری که از عقب باز میشد. خاک چنان او را پوشانده و این پسر به حدی از ترس خشک شده، که چسبیده به ماشین، نمیتواند بیاید پائین. نگو که او آمده سوار بشود بیاید توی آخرین ماشین، ماشین راه افتاده، همینجوری دستهاش به هر جا بوده چفت شده و پاهاش هم همینطور. و این هشت فرسخ، اغراق اگر نکنم، تقریبا یک منزل بود. آره، بعد از آنجا دوباره برگشتیم به ده و...
یعنی با آن ماشینها تا مشهد رفتید؟
تا سبزوار. سبزوار چهل فرسخ راه است به مشهد. پیاده شدیم و رفتیم ده. و حالا رفتهایم و برگشتیم، نه گوسفندی هست و نه دارایی هست و نه هیچ چیز.
دوباره از صفر باید شروع میکردید.
دوباره از صفر... و برادرها همه زنخواه شدهاند دیگر. میگویند ما زن میخواهیم، باید مستقل بشویم. و هر کس هم گرفتاریهای خودش را دارد. من گفتم میروم شهر کار میکنم. قبلاً هم یکبار رفته بودم شهر، دوچرخهسازی کار کرده بودم. ولی خوب، درآمدی نداشت. قبلاً از آن توی شهر من را گذاشته بودند، توی یک دکان کفاشی که میخ صاف میکردم. هفتهای چهارقران به من میدادند. بعد یک رندی هم آنجا بود از جوانهای «تهحَیَط»، ما به پایین شهر میگفتیم «تهحَیَط». این با ما راه میافتاد و تا ما برسیم به آن «ته حیط»، خانه عمهای که قبلا گفتم صد سالی عمر کرد، این چهارقران را خرج میکردیم. حالا بار دیگر من گفتم، میروم و کار میکنم. رفتم توی شهر، ایستادم به کارگری کردن. استادکار شده بودم، تقریباً.
توی دوچرخهسازی...
نه. توی کار سلمانی. آره، یک مدتی آنجا کار کردم... آهان، توی ایوانکی هم شروع کردم در همین شغل کار کردن. برادرهام ما را برده بودند. آنجا هم یک مدت خانه گرفتیم و... بعد هم در شهر ایستادم کار کردم. من هم همینجور سن و سالم میرفت بالا، دیگر نوجوان شده بودم. بعد به سرم زد که من دارم کار میکنم و در این شهر خیلی هم خوشنام هستم، کارگر خوبی هستم. به حدی که یکی از این استادکارها که آدم سرشناسی بود مایل بود دامادش بشوم.
در یک چرخشی که نمیدانم چی شد، دیگر آن را یادم نمیآید... ما آمدیم تهران و برگشتیم؟ نه دلیلی ندارد... برگشتیم؟ نه... خلاصه در یک چرخشی من گفتم، چرا خودم مغازه باز نکنم. توی راستهای که میرفت به دهمان، در محله «سبریز» یک دکان اجاره کردم. خیلی تروچسب، آینه زدم و میز گذاشتم و روپوش سفید پوشیدم؛ آماده برای کار. روز اول نه، روز دوم نه، روز سوم...، به نظرم یک هفته نکشید. ایستادم توی مغازه به خودم نگاه کردم و گفتم، به به، یعنی تو میخواهی تا آخر عمرت این روپوش سفید تنت باشد و دور سر مشتری بگردی؟ این اصطلاحیست توی این شغل. به خودم گفتم نه، من این کار را نمیکنم. بعدازظهری بود، ساعت دو و سه، روپوش را کندم، انداختم روی صندلی. آمدم بیرون در را قفل کردم. ایستادم سر گذر. همدهیهای ما که میآمدند بروند به دولتآباد، از آن مسیر میرفتند. نمیدانم کدام یکیشان بود، صدا زدم، خستهنباشی کردم و کلید را دادم بهش. گفتم این کلید را میدهی به پدر من. سلام میرسونی و میگویی که محمود گفت، من رفتم...
شانزده، هفده سالتان بود.
بله. شانزده، هفده سالم بود. گفتم به پدرم بگو، محمود گفت، من رفتم. آمدم سر خط، ایستادم بروم تهران به نظرم. آره... کی بود، نه بعد از این بود. خواستم بروم تهران، دیدم نه تهران خیلی دور است. بعد، من که میخواهم بروم، تصمیم گرفتم بروم توی ارتش. یعنی از یک شغل ظریف، ناگهان جهش کنم به ضدش. آمدم اینطرف خیابان ایستادم، یک ماشین آمد، سوار شدم رفتم مشهد. نصفههای شب رسیدیم مشهد، پیاده شدیم و رفتیم مسافرخانه. توی مسافرخانه گفتم، من میخواهم بالای پشتبام بخوابم. رفتم بالای پشتبام، دیدم که بیست سی نفر دیگر هم بالای پشتبام خوابیدهاند؛ روی تخت، روی زمین. دوازده قرآن دادم و یک تخت سفری گرفتم و خوابیدم آنجا. صبح بلند شدم رفتم، حمام و ریشم را که تازه سبز شده بود تراشیدم. کاکلها را براق کردم و رفتم توی خیابانهای مشهد.
آنجا یک رفیقی داشتم که سرباز بود. این پسر همان معتمدی بود که گفتم. بچه خیلی زرنگی بود و در قسمت خرید ارتش، سربازیاش را میگذراند. گفت این استواری که من باهاش کار میکنم، هم خودش کش میرود و هم میگذارد من کش بروم. گفتم، من آمدهام بروم ارتش. من را برد سربازخانه و کمی آنجا را نشانم داد و گفت، تو نیا ارتش. اگر از من میشنوی نیا. تو آدم احساساتیای هستی، و در ارتش لهات میکنند. من هم حرفاش را گوش دادم. گفتم من آمدهام برای کار. گفت بابا تو کارت، روی دستت است. من هیچ هنری ندارم، تو که هنر داری. کار را بلدی... الغرض، دیگر پائیز شده بود به نظرم. فردا من آن پالتو معروف را پوشیدم. یک پالتوی دست دوم خریده بودیم از کربلا. رنگ سبز یا یشمی داشت. خوشم آمده بود، خریده بودم. کمر این پالتو باریک بود. به نظرم پائیز بود که من این را پوشیدم و رفتم بهترین محله مشهد که خیابان خسروی، ارگ باشد. بهترین مغازه را دیدم و رفتم تو. گفتم آقا کارگر میخواهید؟ صاحب مغازه که بعد با همدیگر رفیق شدیم و به همدیگر میگفتیم داداش، یک نگاهی به من کرد و گفت برو بنشین ببینیم. و در این فاصله من فهمیدم، که کارگرهای دیگر پچپچ میکنند و متوجه شدم پالتوی تن من، زنانه است! ایستادم آنجا به کار و در آنجا هم کارگر خیلی خوبی معرفی شدم.
کلیدهای مغازه دست من بود. صاحب مغازه دوتا برادر داشت که یکیش همانجا کار میکرد. نه به او اعتماد داشت، نه به آن کارگر دیگرش. به من میگفت داداش. آنجا ایستادم به کار و اینقدر کارم را خوب انجام میدادم که هم در مغازه مشتریهای خاص پیدا میشدند که میگفتند میخواهیم سرمان را این آرایش بکند و هم مغازههای دیگر میخواستند من را بقاپند؛ مثلاً که ما بیشتر بهت مزد میدهیم...یعنی اگر روزی هفت تومن میگرفتم میگفتند هشت تومن میدهیم. هفت تومان و پنجزار میدهیم. اما من ماندم آنجا، بالاخره میخواستم از آن شغل نجات پیدا بکنم دیگر. همانجا کار میکردم و خوب هم کار میکردم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پانوشت:
۱. در ۱۴ ژوییه ۱۹۵۸ (۲۳ تیرماه ۱۳۳۷) ژنرال عبدالکریم قاسم، رئیس ستاد ارتش عراق علیه ملک فیصل دوم کودتا میکند. در این کودتا فیصل، اعضای خانواده سلطنتی و شماری از سیاستمداران عراق به قتل میرسند و حکومت پادشاهی برچیده میشود. قاسم پنج سال بعد با کودتای دیگری به سرنوشت فیصل دچار شد.
*** بخش هشتم؛ ناگهان دریایی از نور...
محمود دولتآبادی پس از چند بار رفت و آمد میان روستای زادگاهش و شهر سبزوار، در میانه دهه دوم زندگی، مدتی نیز در مشهد ساکن شد و به کار آرایشگری پرداخت. آشنایی با صحنه تئاتر و قصد رفتن به تهران به همین دوران مربوط میشود که در این بخش از گفتوگو به آن پرداخته شده...
در این دوره که در مشهد ساکن شدید تنها زندگی میکردید؟
آره، اینها ماجراهایی دارد که من یک تکهاش را نوشتهام. خانه قوم و خویشها بودم، همان پسرخاله. بعد تنها خانه گرفتم، دوتا یا سهتا خانه تنها گرفتم. مادرم یکبار آمد دیدنم. خرسک برایم آورد. بعد یکبار یکی آمد گفت، اوستا، آقاتقی کجاست؟ گفتند رفته تئاتر پیش اصغرآقا. یک اصغر قفقازی بود تئاتر داشت. گفتند محمود برو صداش کن بیاید. رفتم دفتر گفتند اصغرآقا که سرصحنهست برو ببین آقاتقی را پیدا میکنی، بالا توی بالکن باید باشد. رفتم توی بالکن که آقاتقی را پیدا کنم. ناگهان دریایی از نور توی صحنه تئاتر اصغر قفقازی من را مبهوت کرد. یعنی یک لحظه گفتم، عجب هنری، عجب کاری. عجب چیزی. دستم را زدم روی دوش آقاتقی آمدش و بعد فکر کردم، من باید بروم تئاتر.
این بار اول بود که صحنه تئاتر را میدیدید؟
به این صورت، بله. قبلاً تئاتر عروسکی دیده بودم. خیمهشببازی و اینها را هم دیده بودم. چندتاش را توی مشهد، توی کوهسنگی دیده بودم. یکبار هم توی مدرسه یکی آمده بود برای ما با عروسک تختهای نمایش اجرا کرده بود. اما این صحنه را که دیدم گفتم، به، کاری که من میخواهم این است، نه این کاری که انجام میدهم! بعد آمدم و فکر کردم چگونه میتوانم به آقاتقی بگویم که میخواهم بروم تهران و بروم تئاتر. اصلاً این چیز غیرقابل تصوری بود. من خجالتی هم بودم...
این آقاتقی خودش برای تماشا رفته بود آنجا، یا آشنایی داشت...
آره، آشنا داشت. رفیق اصغر قفقازی بود. چون همسایه بودند. مثلاً مسجد بنّاها، پائیندست ما بود، تئاتر اصغر قفقازی، سهتا مغازه بالاتر بالادست ما بود. پیش از اینکه برسی به ارگ. توی خسروی. رفیق بودند، رفته بود ببیند روی صحنه چه ادایی درمیآورند... چی کنم، چکار کنم که بتوانم دربروم و بروم تهران دنبال تئاتر؟ در همین زمان من سرم توی نشریات و کتابهایی که میخریدم بود. توی یک روزنامهای خواندم که شخصی(۱) در مسکو، تحصیل تئاتر کرده، آمده تهران و برای اولینبار یک کلاس هنرپیشگی تشکیل داده.
همان «هنرکده تئاتر آناهیتا...»
بله. گفتم خیلی خوب. من هم که جوان هستم، میروم و میشوم شاگرد و یاد میگیرم. اول برگشتم سبزوار پیش پدر و مادرم. پدرم اصلاً تعجب نمیکرد از این رفت و آمدهای من. اما مادرم خودش را میخورد، طفلی دیگر چکار بکند؟ گفتم دارم میروم تهران. تهران، میروی تهران! میروی تهران چکار کنی؟ میخواهم بروم تئاتر، تئاتر در تهران است. اینجا دیدم، ولی ادا درمیآورند. میروم تهران. قطار مشهد ـ تهران، از چهلکیلومتری بالای سبزوار رد میشد، از «نقابشگ». من آمدم و رفتم و قاچاقی سوار قطار شدم. آهان... ابتدا مدتی توی ده ماندم که یک مبلغی پول جمع کنم. سرهم بیست، سیتومان جور کردم و قاچاقی هم سوار قطار شدم، آمدم تهران. توی راهآهن تهران پیاده شدم، یک آدرس ضمنی توی ذهنم بود. ولی اول رفتم، توی تسمهبازی آن سیتومان را باختم. بعد که سیتومان را باختم، دست کردم توی جیبم، دیدم که سه قران دارم. راه افتادم توی شهر، پیاده. پدرم گفته بود اگر یک وقت گذارت افتاد زیر بازارچه در میدان شاپور یا چی... فلانی آنجاست... یکبار هم من را از ایوانکی آورده بود آنجا دکتر. یادم هست که آن دکتر به خاطر بیماری گوارشی من را آبدرمانی کرد. آبدرمانی آن هم در آن زمان! بالاخره راه افتادم، رفتم پرسان، پرسان میدان شاهپور، بازارچه شاهپور را پیدا کردم و باغی را که این همشهری ما آنجا سرایدار بود. کی بود این شخص؟ این شخص آقارمضان بود. یکی از کسانی که از جوانیش از ده آمده بود بیرون. از آفتابنشینهایی بود که از ده آمده بودند به شهر؛ یک عباس آقایی بود که آشپز بود و این آقا رمضان که با خانوادهاش آنجا بود. اینجا در واقع پاتوق کسانی بود که از ده میآمدند و میرفتند. اینها کارگشا بودند. مردم به همدیگر کمک میکردند. من رفتم آنجا، گفتم حال و حکایت اینست. من باید به کار برسم، هر چه هم زودتر به کار برسم. او من را برداشت از زیر بازارچه شاهپور، باغ چی... امینالدوله، چیچیالدوله... اول هم یک دسته کارتپستال به من داد، که حالا میفهمم که کارتپستالها مال قرن نوزدهم بوده. کارتپستالها تصویر دخترها و زنهایی بوده که آن شازده مالک باغ از پاریس با خودش آورده بود. من اینها را ورق زدم و گفتم آقای آقارمضان اینها به درد من نمیخورد من باید به کار درست و حسابی برسم. گفت بابا، خوب حالا فردا. گفتم نه همین امروز. فهمیدم که برادر خانماش، دکان سلمانی دارد. گفت پاشو برویم. بلند شدیم و راه افتادیم و آمدیم خیابان گرگان، چهارراه معینیه. رفتیم توی یک خیابان فرعی. من را برد به برادرزنش معرفی کرد. برادرزنش عصاره لمپنیسم بود. او مرا برداشت برد سر چهارراه معینیه به یک مغازهای که صندلی کار زیاد داشت معرفی کرد. آن مغازهدار هم گفت بیا بایست سرکار. ساعت شش بعدازظهر بود. من ایستادم پشت صندلی کار تا نه شب. نه شب که شد، سهتومان به من داد. خودش رفت و کارگرها هم رفتند. این برادرزن آقا رمضان هم نیامده بود که ببیند من شب کجا میروم چه کار میکنم. شاید فکر کرده بود که من مثلا برمیگردم خانه شوهرخواهرش...من ماندم و خیابان گرگان. خیابانی که خلوت میشد. دو سهتا خانم ارمنی بودند آن کنار، دم در نشسته بودند و صحبت میکردند. بعد آنها هم بلند شدند رفتند بالا و در را بستند. لحظه به لحظه خیابان خلوتتر و خلوتتر و خلوتتر میشد. تا ساعت یازده. دیگر نه جایی هست که غذا بخورم، نه جایی هست که آبی چیزی بخورم. گفتم، طوری نیست. یکی دو تکه مقوا، که آن خانمها جلو در گذاشته و رویش نشسته بودند، بود. آنها را برداشتم آوردم کنار مغازه پهن کردم و خوابیدم. تا صبح خوابیدم و صبح زود پا شدم. رفتم یک قهوهخانهای پیدا کردم و چایی خوردم، بعد که مغازه باز شد برگشتم. حالا من آمدم که بروم تئاتر! یک چیزی... دوتا خطی هم توی روزنامه خواندهام. اما زندگی و کار و نان و فکر خانواده و نمیدانم برادرهای کوچکتر و خواهر... همهاش هست همراه من دیگر. همینجوری بودم... روزهای پنجشنبه، جمعه هم توی خیابانها میگشتم و کتاب میخریدم و میخواندم و بالاخره این آقا رمضان را دوباره پیدا کردم و گفتم من یک جایی برای سکونت میخواهم. همان برادرزنش که حسینآقا بود، یک اتاقی توی خانهای که مادرش اجاره کرده بود برای من پیدا کرد. یک اتاقی به اندازه مثلاً یکسوم اینجا، یکچهارم اینجا، گفت آنجا هست، میخواهی؟ گفتم، آره که میخواهم، چرا که نخواهم. میخواهم بخوابم دیگر. بالای خیابان گرگان دم میدان بود.
پنج، شش مترمربع در مجموع؟
نه، نبود. یک نفر میتوانست تویش بخوابد. چیزی مثلا کمی بزرگتر از سلولهای انفرادی که من بعدا تجربه کردم. اما خوب بود دیگر. به هر حال خوب بود. یک مدتی آنجا بودم. اما فکر میکردم که بابا این سه، چهار، پنج تومان درآمد هم که نشد کار. راه افتادم و رفتم. گفتم بروم تا هرجا که میشود، بروم طرف پائین شهر. شنیده بودم همولایتیهای ما گوسفند میآورند به قصابخانه. گفتم بروم آنجا. راه افتادم و رفتم و دیدم بله، آنجا نه تنها بچههای ده ما گوسفند میآورند، بلکه یکی از بچههای ده حارثآباد(۲) که دهِ ابوالفضل بیهقی باشد، که در فاصله چهار پنج کیلومتری غرب ده ما قرار دارد هم آنجاست. این که میگویم «بچه آنجا» اصطلاحا میگویم، او برای خودش مردی بود. بله، دیدم او در آنجا نه تنها مسئول رتق و فتق امور سلاخخانه است بلکه از هر گوسفندی که میآورند و میرود برای سلاخی، یک قران میگیرد. یعنی در وضعیتی بود که باج میگرفت. فهمید که من پسر عبدالرسول هستم. پدر من هم سرشناس شهر و اطراف بود و رند بود. او فوراً من را تحویل گرفت. و یک بعدازظهر هم همه بچههایی را که از ده ما و ده خودشان آمده بودند، میهمان کرد و برد عشرتکده. لوطی بود. بعد بچهها پیشنهاد کردند چرا اینجا کار نمیکنی؟ گفتم کجا کار کنم؟ گفتند اینجا توی قهوهخانه تبریزیها. آنجا یک ستون بود. یک کسی آینه زده بود و یک میز گذاشته بود و داخل قهوهخانه آرایشگری میکرد. گفتند لازم نیست کار زیادی هم بکنی، همیجوری هم اینجا بگردی کار میکنی. من هم گفتم خوب، تجربهای است. پرسیدم کجا میخوابم. گفتند، بالای پشتبام. من بلند شدم و رفتم میدان راهآهن. یک مقدار وسایل کار خریدم و برگشتم و شروع کردم تنهایی کار کردن. آن خانه را هم پس دادم. بالای پشتبام هم میخوابیدم. پشتبام همان کاروانسرایی که همشهریها میآمدند و میرفتند، گوسفندهایشان را میآوردند. خیلی هم خوب بود. در آنجا با یک مردی آشنا شدم که مسئول قسمت برق آنجا بود، در آن طرف خیابان. یک مردی به سن و سال حالای خودم. او هم خیلی من را تشویق کرد که جوانی و کارت خوب است و خوب کار میکنی. خود صاحب مغازه، صاحب قهوهخانه هم اگر میگفتم، مثلاً میخواهم اینجا یک میز بگذارم مخالفت نمیکرد. تبریزی بود. بعد با یک گوسفندبیار زنجانی آشنا شدم از دشتمغان، گوسفند میآورد آنجا. گفت من یک خواهری دارم، خانوادهای دارم، بیا برویم زنجان. منظورش این بود، بیا داماد ما بشو. گفتم، والا ما تا همین جا هم از پدر و مادرمان ششصد فرسخ فاصله گرفتهایم، حالا بیائیم زنجان! به هر حال من با مردم محشور بودم و مردم هم با من خوب رفتار میکردند. یکبار یادم هست، برای پدرم نامه نوشتم. نوشتم من خیلی از تو ممنون هستم که فرزند تو هستم و تو به من یک روحیهای دادهای که من با هر آدمی مواجه میشوم از من رو برنمیگرداند. یک همچنین مضمونی داشت آن نامه.
آن درس اول پدر؛ «خودت را نگهدار» هم مال همین دوران است.
آن مال کمی پیشتر از این دوران است. مال وقتی که میخواستم بروم ایوانکی. ولی این نامه را نوشتم به عنوان امتنان که تو این قابلیت را به من دادی که بتوانم با مردم معاشرت کنم و مردم هم از من روگردان نباشند. من را به عنوان یک آدم در هر عرصه کاری که میکنم، بپذیرند. همان زمان بود که کودتای عبدالکریم قاسم علیه ملک فیصل انجام گرفت. من در همان قهوهخانه تبریزیها بودم که این خبر را از رادیو شنیدم. چه سالی بود، سال سیوپنج بود، درست است؟ زیاد اهل تقویم نیستم...
گمان میکنم یکی دو سال بعدتر بوده باشد...
آره انگار دیرتر بود؟... به هر حال، حالا من دیگر فراموش کردهام تئاتر چیست و هنر چیست. همهاش در فکر این هستم که یک کاری بکنم، پول جمع بکنم و مثلاً بتوانم پنجاه تومان بدهم دست یک همشهری ببرد برای پدرم. ولی خوب نمیشد. مشکل بود... من متولد ۱۳۱۹ هستم. سال سیوپنج شانزده ساله بودم. پس چطور از مشهد آمدم؟... نه. احتمالاً...
باید کمی دیرتر باشد...
بله، چون وقتی رفتم مشهد، مستعد سربازی بودم. آن مطالب مال بعد از آن باید باشد... سال سیوپنج، پانزدهسالگی، شانزدهسالگی... نه، این قسمت به قسمت تئاتر مربوط نمیشود. قسمت تئاتر به بعد از این مربوط میشود. ظاهراً من بعد از این اتفاقها بود که رفتم آن مغازه را باز کردم. بعد مغازه را بستم و از آنجا رفتم مشهد. در مشهد هم آن اتفاقها و دیدن تئاتر اصغر قفقازی بود و... بله، بله ترتیب باید این طور بوده باشد. بعد از بستن مغازه رفتم به مشهد و حالا برگشتم تهران. در تهران دنبال کار آرایشگری نرفتم. برگشتم تهران، رفتم که بگردم و یک شغل دیگری پیدا بکنم. که از دست این شغل نجات پیدا کنم. خیلی عجیب است...باری، رفتم لالهزار. رفتم سراغ تئاترهای لالهزار، چون گفته بودند، آن تئاتر دوره آموزشیاش تمام شده و آنها برای اجرا رفتهاند شهرستان...
پس این زمان باید هفده، هیجده سالتان باشد؟
بله، به بهانه سربازی اما با قصد رفتن به تئاتر آمدم. گفتم، آقاتقی من میخواهم بروم سربازیام را تهران بگذرانم. آمدم و وقتی دیدم آن آموزشگاه نمیشود رفتم لالهزار. اول رفتم یک تئاتر دیدم از وحدت. بعد تئاترهای بعدی و تئاترهای بعدی... و گفتم بروم و بگویم که من میخواهم یاد بگیرم. یک کسی بود توی تئاترهای آنجا بود به اسم محسن فرید(۳). یک شب رفتم توی تئاتر دیدم که سروصدایی نیست، اما یک عده روی صحنه دارند تمرین میکنند. رفتم گفتم ببخشید، من هم میخواهم یاد بگیرم. گفتند، برو بابا...! بعد جایی بود، یک کسی دم و دستگاهی برای خودش فراهم کرده بود که درس میدهد. رفتم آنجا. یک جایی طبقه دوم یا سوم ساختمانی در خیابان کوشک بود. عکسش را زده بود دم در عکاسخانه، یعنی تئاتر درس میدهد. من رفتم یک جلسه آنجا. پولی هم دادم، اما دیدم نه، او هیچ چیزی بلد نیست.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
پانوشتها:
۱. مصطفی اسکویی (۱۳۰۲ − ۱۳۸۲) از هفده سالگی وارد کار تئاتر شد. ابتدای دهه سی خورشیدی همراه همسرش مهین اسکویی برای تحصیل تئاتر به مسکو رفت. در سال ۱۳۳۷ «هنرکده آناهیتا»، اولین آموزشگاه خصوصی هنرپیشگی را در یوسفآباد تهران (سینما گلدیس بعدی و گلریز کنونی) تاسیس کرد. سال ۱۳۵۰ برای نخستین بار نمایش رستم و سهراب را روی صحنه برد.
۲. حارثآباد، روستایی در منطقه بهیق، سبزوار قدیم.
۳. محسن فرید (متولد ۱۳۰۸) بازیگر تئاتر و سینما که کار خود را ۱۳۲۱ با بازی در نمایش «هزار و یک شب» شروع کرد.
*** بخش نهم؛ فکر مرگ، فکر خودکشی
در واپسین سالهای دهه سی خورشیدی محمود دولتآبادی پس از مدتی تلاش به تئاتر راه پیدا میکند؛ چگونگی طی شدن این مسیر موضوع این بخش از گفتگوهای ماست...
چه طور به این فکر افتاده بودید که آموزش تئاتر ببینید؟ فقط علاقه داشتید یا اینکه استعداد بازیگری را در خودتان میدید؟
استعداد بازیگریم که قبلاً اثبات شده بود. چون من در تمام تعزیهها بازی میکردم. بعد تئاتر را که دیدم فکر کردم نه کار من این است. دیدم جای ارائه آن استعدادی که آنجا به نحوی از خودم نشان میدادم اینجاست. یعنی بعد از دیدن آن صحنه تئاتر اصغر قفقازی که آمدم تهران و دیدن تئاتر را از لالهزار شروع کردم. هدف عمدهام آموختن بود که امکانش فراهم نمیشد!
آن کلاس همان یک جلسه بود.
یکی دو جلسه... دیدم میگوید، شما مثلاً اگر بخواهی احمد را صدا بزنید، سه جور صدا بزنید. اول بگوئید احمد (ساده و بدون تاکید). بعد میبینید نمیشنود، میگوئید، احمــد (با تاکید روی حرف میم). باز میبینید که نمیشنود، بعد میگوئید، احـــــــــــمــــد (با تاکید بیشتر روی حرف ح و میم). کلاس درسش همین بود. گفتم، خوب این را که من یاد گرفتم. رفتم. توی تئاترهای لالهزار هم رفتم و بالاخره توی تئاتر پارس کار گیرآوردم. گفتند که بیا دور و بر صحنه. و این وسیله را بگذار آنجا، آن را بردار... برو آن پایین «سوفله» کن. دور و بر بودم دیگر. بعد هم وقتی «رکلاماتور» نیست، برو رکلام کن. باید میرفتم پشت میکروفن و مثلا میگفتم تئاتری هست عشقی است و... از این حرفها. در این دوران نورالله، آن برادر کوچکترم را که توی راه گم شده بود آورده بودم تهران. او را هم گذاشته بودم توی عکاسی یک ارمنی کار میکرد؛ همانجا توی خیابان لالهزار. همیشه دلتنگ خانواده بود و گریه میکرد. من میخواستم آرتیست تئاتر بشوم. یادم هست زنی بود آنجا بلیط میفروخت، باردار هم بود. سن و سالی داشت، مثلاً چهل و... گفت تو با این شکل و شمایل باید بروی سینما. اینجا چرا میپلکی، وقتت را تلف میکنی. تو از کدام یک از این آرتیستهای سینما کمتر هستی. خوب، موهای فلان و چشمهای فلان و روحیه مثبت داشتم... مردم هم به من لطف داشتند. گفتم تئاتر را دوست دارم، اما خوب سینما هم شاید بشود. به هر تقدیر در همینجاها میپلکیدم و دلتنگ هم بودم. به من کاری هم نمیدادند... توی ساعاتی که کار نبود و آن اطراف میگشتم با یک بلیط فروش سینما توی کوچه ملی آشنا شدم. اهل کرمانشاه بود، خانواده داشت. خیلی آدم مهربانی بود. گفته بود، بیا یکی دو سانس هم اینجا بایست. بلیطها را کنترل کن. هر سانس را مثلاً پانزده هزار میگرفتم. یادم هست که من شصت بار «لکس بارکر»(۱) را دیده بودم روی پرده سینما که میجنگد و از اسب میافتد و... بعد بالاخره در یکی از روزهای تعطیل که توی اتوبوس دوطبقه سوار بودم و داشتم میآمدم طرف توپخانه دیدم یک کسی دست زد سر شانه من. یا توی اتوبوس بودم یا پیاده شده و توی پیادهرو بودم. شاید هم داشتم میآمدم تئاتر. بعدازظهر بود، برگشتم، دیدم آقاتقی است. همان استاد مشهد. آقاتقی تو اینجا چه کار میکنی؟ گفت بابا تو آمدی و من هم دیدم آنجا جای ماندن نیست آمدم اینجا و پارچهفروشی باز کردم. یکی از این بازاریها بود که با او نسبت فامیلی هم داشت. گذاشته بود توی کار اینکه آقا بیا تهران با این پولی که تو داری، بزازی باز کن... من پارچه از بازار میدهم تو هم بفروش. این کار چیه هی دور صندلی بگردی! این آقاتقی هم مغازه را فروخته بود و پاشده بود آمده بود خیابان سرباز که خانه آن آدم هم نزدیک آنجا بود، یک بزازی باز کرده بود. گفت کجائی، من خیلی دنبالت میگشتم... گفتم من کارم این است و دارم این کارها را میکنم. گفت، یک سری بیا در مغازه. رفتم دیدم، این مرد آرایشگر که بزازی بلد نیست. یک مشت پارچه گذاشته آنجا و... دیگر طولی نکشید که این پارچهفروشی تبدیل شد به آرایشگاه. (خنده) او هم از آن شغل نمیتوانست فرار کند... بزازی تبدیل شد به آرایشگاه و ما دوباره شدیم داداش و دوتایی ایستادیم آنجا که مغازه را راه بیندازیم. ای آقا...، گفتم ولی من به یک شرط حاضرم اینجا کار کنم و شرطم آن است که بعدازظهرها بروم تئاتر. گفت باشد، تو بیا صبح بایست و بعدازظهرها خودم هستم.
در این فاصله مثل اینکه گروه آناهیتا از سفر برگشته بود. گفتند برای دوره جدید شاگرد میگیرد. من که کنجکاو بودم، کجاست و کجا نیست رفتم به محلی که آدرسش را از اداره فرهنگ و هنر گرفته بودم. دو سه تا اتاق بود در محل کنونی تالار رودکی. یک روز بعدازظهر، هنوز کلاس تشکیل نشده بود، رفتم آنجا. افراد میرفتند و مدرک میدادند و آنها هم ارزیابی میکردند و میگفتند آره یا نه... تا نوبت من شد. خدا بیامرزدش، [مصطفی اسکویی] بنده خدا این آخریها رفتم دیدماش، گریهام گرفت. یعنی رفتم ببینمش نتوانستم، توی کما بود رو به دیوار زیر پتوی چهارخانه کهنه. او هم یک اسمی روش بود که این اسم بیچارهاش کرد. کاری ندارم. گفتم من آمدم اینجا کلاس. مدرک تحصیلی...؟ ما اینجا مدرک تحصیلی میخواهیم. گفتم من مدرک تحصیلی ندارم. گفت اگر نداشته باشید که نمیشود بیائید اینجا. البته به این راحتی که حالا دارم صحبت میکنم نبود، یک ساعت، یک ساعت و نیم با این آدم مجادله کردم. یعنی جدل کردم به واقع. حرف آخرم یادم است، گفتم آقا شما، شما افراد را با مدرک تحصیلی میگیرید اینجا، برای چی؟ یعنی مدرک تحصیلی استعداد هم با خودش دارد؟ گفت، آن یک امر دیگرست. ولی ما چون لیسانس میدهیم، کسی که میآید باید حتماً اقلاً مدرک دیپلم را داشته باشد. مثلاً اینها را که شما میبینی، بعضیهاشان لیسانس دارند، بعضیها دارند لیسانس میگیرند. گفتم خوب حالا اگر یک نفر باشد که بخواهد سر کلاس شما بیاید و چیزی یاد بگیرد و نه فقط مدرک لیسانس نخواهد، بلکه هیچچیز از شما نخواهد با او چکار میکنید؟ من همان آدم هستم. من میخواهم بیایم بنشینم سر کلاس شما و یاد بگیرم، نه لیسانس میخواهم، نه دکترا میخواهم، نه فوقاش را میخواهم. میتوانم بیایم سر کلاس شما بنشینم یا نه؟ گفتگو که به اینجا رسیده بود گفت، حالا باشد فکر میکنم. فهمیدم که قانعش کردهام. بالاخره رفتم سر کلاس و آشنا شدم با بچههایی مثل آقای محسن یلفانی، آقای ابراهیم مکی و سعید سلطانپور که داشتند لیسانس میگرفتند، و با ناصر رحمانینژاد. و بعد با بچههای دورههای قبلی آشنا شدم. که بهترینشان آقای فتحی بود. برادران شیراندامی هم بودند و آقای عایلی بود، آقای وحدانی بود. منوچهر آذری که بعداً همسر دوم مهین اسکویی شد هم بود... و دو سه تا از اعیان و اشراف هم بودند. من رفتم سر کلاس، نشان به آن نشانی که ترم که پایان گرفت، ترم چقدر بود نمیدانم...
کل دوره یک سال بوده ظاهرا، دو ترم شش ماهه...
بله به نظرم. من در پایان ترم، شدم شاگرد اول بازیگری. و شاگرد اول یا دوم نمایشنامهنویسی.
یعنی نمایشنویسی هم جزو درسها بود؟
جزوش بود. بازیگری بود، نمایشنویسی بود و کارگردانی بود. من در رشته بازیگری که میدانم اول شدم. در نمایشنویسی نمیدانم اول شدم، یا دوم. ترجیحاً بگویم دوم، چون قطعی یادم نیست اول شده باشم. ولی کاملاً مورد توجه قرار گرفتم. طوری که بعد از آن دوره مهین اسکویی میخواست یک تئاتری اجرا کند به نام «شبهای سپید» ترجمه خانم خانلری. من را برای نقش اول در نظر گرفت. اجرا برای تلویزیون بود که متاسفانه آن زمان، هنوز ضبط نمیشد. زنده اجرا میشد، و خدابیامرز فتحی همیشه میگفت، ای کاش این اجرای زنده ضبط هم شده بود. و دیگر ثابت شد که من یک هنرپیشه خیلی خوبی هستم. برای اینکه خود همین آقا و خانم اسکویی و همه بچهها که دیده بودند میگفتند خیلی عجیب بوده و چگونه این نقش را بازی کردی و... ولی من خودم میدانستم چه جوری بازی کردم. برای اینکه یادم هست که سینما میرفتم و فیلمهای خوبی میدیدم. و یکی از فیلمهای خوبی که در آن دوران دیدم مال «سر لارنس الیویه»(2) بود، به نام «کاری». بعد دیدم عجب آرتیستیست این. عجب هنرپیشه درخشانیست. همین که دیدم، فهمیدم این آدم خیلی مهم است. به هر ارزشی که میرسیدم، میگرفتم. گیرندههام خیلی خوب کار میکرد. به هر حال من شدم هنرپیشه. که مادرم هرگز نتوانست بگوید هنرپیشه و به من میگفت، هنربیشه! بعد از آن بود که من دیگر همزمان کار میکردم با آقا تقی، بعدازظهرها میآمدم سر کلاس، تمرین و چه و چه. و به تدریج برادرهای کوچکتر و بزرگتر شروع کردند به آمدن و در آغاز دهه چهل، کل خانواده را بعد از یکی دوبار سفر به ولایت آوردم تهران. و مادرم از بس گریه کرده بود چشمهایش داشت کور میشد و پدرم خیلی از این گریههای مادر حرص میخورد... کل خانواده را برداشتم آوردم تهران. گفتم بیائید و رفتم جلویشان. یک اتاق قبلاً گرفته بودم در همان خانه که قبلا در زیرزمین زندگی میکردم. این زیرزمین آبانباری بود که بعد از لولهکشی و ایجاد فشاریهای آب کنار خیابان خالی شده بود. این انبار را پیرزن صاحبخانه به ما اجاره داده بود و ما ششنفری یا شاید هم هفتنفری مثل چوبکبریت آنجا، توی آن آبانبار میخوابیدیم که من اسماش را گذاشته بودم «زندان اسپارتاکوس»!
در همان حال که خانواده داشت میآمد، خوشبختانه یک اتاق ده، دوازده متری آن طرف خالی شده بود که من اجاره کردم و پدر و مادر و خواهر و برادرها آمدند و به عنوان خانواده در تهران اسکان گرفتیم. بعد از آن همه مصائبی که از دوازده سیزده سالگی آغاز شده بود و آن جداییها و هجرانیها و گریههای مادرم... که همیشه پدرم میگفت این زن من را میکشد با گریههایش! و بالاخره بعد از قریب ده سال این اتفاق افتاد که خانواده ما بتواند دوباره در یک جایی دور هم بنشیند. دیگر برادرهای بزرگتر و ناتنی نبودند. آنها ازدواج کردند و... که آن ماجرای دیگریست. البته بعداً آنها هم آمدند. همزمان یا بعداً آنها هم آمدند. یعنی من یکی از جرمهایی بزرگم در دوران مدرنیته این است که اقلاً نزدیک به پنجاه نفر را از ده کشانیدهام به تهران! اینها بعد بچهدار شدند و نوهدار شدند. حالا من در حدود بیست سالگی مسئولیت مستقیم برادرهای کوچکتر و خواهر کوچکتر از همه، و پدر و مادر را میبایست میپذیرفته باشم و پذیرفتهام. با توجه به اینکه برادرها بعداً تلاش کردند برای کار. حالا دیگر اتاقی بود با پنجرهای رو به بیرون و نزدیک حیاط و نزدیک محل کار من و خانواده میتوانست یکجا دور یک سفره بنشیند. در این فاصله من خودم را در سبزوار از خدمت سربازی معاف کرده بودم. خلاصه خانواده میتوانست دور یک سفره بنشیند و یک چراغ لامپایی روشن کند که برق آن زن صاحبخانه که زن بسیار ناخوشجنسی بود مصرف نشود و اعتراض نکند. و مادرم بار دیگر آن سمار مربوطه را روشن کرد و قلوقلاش درآمد. قصه ما به سر رسید و کلاغه به خانهاش نرسید!
شما یکجا اشاره کردهاید که قبل از همین دوره، در هفده، هیجدهسالگی یکبار به فکر خودکشی افتادید. خیلی دچار یأس و دلزدگی بودید...
آره، در همان هفده، هیجده سالگی بود که آمده بودم تهران، و فکر میکردم، واقعا چه کار باید بکنم. هیچچیز نبود و هیچ کس نبود. هیچ جا هم نبود و هیچ روزنهای نبود. و من یادم است، رفته بودم دنبال اتاق بگردم و نمیدانستم چکار بایستی بکنم؟ آره، ولی خیلی زود ردش کردم. برای آنکه فقط مثل برق به ذهنم آمد و خیلی زود گذشت. گفتم، مرد حسابی مگر تو بچه آن پدر و مادر و بچه آن آب و خاک و سختیها نیستی، این نازکنارنجیبازیها یعنی چی؟ بهخصوص که وقتی شنیده بودم آثار صادق هدایت را اگر کسی بخواند، خودش را میکشد، گفتم من میخوانم و خودم را هم نمیکشم. گفتم مگر ممکن است آدم با خواندن کتاب دیگری خودش را بکشد؟! و آن زمان کتابهای هدایت را واقعاً خوانده بودم. اما آن فکر به آن خاطر نبود، به خاطر این بود که ناگهان در یک خلاء عجیب غریبی قرار گرفته بودم. نمیدانم چه موقعیتی بود. دعوام شده بود با آن صاحب کار، آن صاحبخانه، راهی به تئاتر پیدا نمیکردم...؟ یک خلاء لحظهای بود، اتفاقا یادم هست بعدازظهری بود و بیجهت مثل مجانین توی کوچهها میگشتم و فکر میکردم که... یک آدمی اگر بخواهد یک اتاق پیدا بکند، باید چکار بکند؟ ناآشنایی با رابطههای اجتماعی، یک لحظه، خیلی... (سکوت ممتد) و یک قیاس کاملا قانعکننده برای خودم. ایستادم و از خودم پرسیدم «محمودآقا! فکر میکنی همین حالا در این دنیا چند میلیون نفر در وضعیت تو یا بدتر از تو هستند؟» پاسخ روشن بود «میلیون و میلیونها!» به خودم گفتم، پس راه بیفت، تو هیچ برتری و امتیازی نسبت به آن میلیونها ملیون نداری. تمام!
میخواهید چند لحظه استراحت کنید بعد دوباره ادامه بدهیم؟
دیگه کمکم داریم میرسیم به آستانه تجربیات ادبی... آره، بودند و بودیم. آره این برادرها هر کدام طرف یک کاری رفتند. آن برادربزرگها...، برادر میانی که داشت میآمد، من به یکی که از بچههای شاهرود بود و کبابی داشت، گفتم برادر من میآید اینجا، قبلاً توی سبزوار کبابی داشته. کبابی کجا داشت! گفتم که بیاید سر کار. آمد و ایستاد. او هم فرز بود زود کار را یاد گرفت. و شاید آن طرف هم فهمید که او کبابی نداشته، اما قبول کرد دیگر. مردم یک جوری با هم کنار میآمدند. بعد همان برادر رفت طرف نقاشی ساختمان و دوتا برادرها را برد و یکی از برادرهای من رفت ارتش، همان نورالله. بعد حسین هم رفت که خلبان بشود و ماجراهایی دیگر...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پانوشتها:
۱.لکس بارکر۱۹۱۹ – ۱۹۷۳ (Lex Barker) هنرپیشه آمریکایی. با بازی در نقش تارزان مشهور شد و از دهه پنجاه میلادی در فیلمهای وسترن آمریکایی و فیلمهای حادثهای ایتالیایی به ایفای نقش پرداخت.
۲. لاورنس اولیویر ۱۹۰۷ − ۱۹۷۹ (Laurence Olivier) بازیگر، کارگردان و فیلمنامهنویس انگلیسی، یکی از پرآوازهترین بازیگران تئاتر در قرن بیستم. برنده جایزههای معتبر تئاتر و سینما از جمله اسکار.
منبع: دویچهوله
نظر شما :