روزگار سپری نشدهٔ آقای دولتآبادی(۲): از مصائب زندگی در روستاهای ایران تا سفر پرماجرای کربلا
بخش چهارم؛ قصهٔ روزهای طولانی و عجیب
آقای دولتآبادی، با ورود به دههٔ دوم زندگیتان دوران مهاجرت به سبزوار و بعدا به تهران هم شروع شد. ظاهرا در سیزده، چهارده سالگی دیگر درس خواندن و مدرسه را هم گذاشتید کنار...
پیش از آن گذاشته بودم کنار. یا دقیقتر اینکه شرایط و امکانات مرا واگرفت از درس و مشق. در واقع اولش هم تهران نیامدم. از ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ که وارد سیزده سالگی شده بودم هنوز در سبزوار بودم. بعد برگشتم ده و برای فصل بعدی، یعنی در حدود پایان سیزدهسالگی و آغاز چهاردهسالگی با برادرانم برای کار آمدم «ایوانکی». آنها میرفتند با جوانهای ده آنجا، بعضیها پنج ماه، بعضیها سه ماه قرارداد میبستند برای کار کردن. من با سماجت به آنها گفتم من هم میآیم! علتش این بود که میخواستم یک بخش از هزینه خانواده را تامین بکنم. رفتم آنجا و سه ماه ماندم. در آن سه ماه ابتدا به عنوان آب و نان بیار به کار گرفته شدم. یعنی کارگران روی زمین کار میکردند، و من بایستی غروب میآمدم ده، ایوانکی، شب میخوابیدم، صبح نان و گوشت برمیداشتم و میبردم برای کارگرها؛ تا آبگوشت را باربگذارم و چای را درست کنم تا آنها از سر کار که میآیند بتوانند ناهارشان را بخورند، باز بروند سر کار. بعد شستن ظرفها بود و... من دو سه هفتهای اینجوری کار کردم و بهم برخورد. گفتم نه، من میخواهم بیایم روی زمین کار کنم. و رفتن من برای کار روی زمین با کارگرهایی که میانگین سنی آنها مثلاً بیست و یک - دو سال بود، آسان نبود. صاحب زمین این را پذیرفت، برای اینکه برادرش هم شب میآمد ایوانکی، صبح برمیگشت. فکر کرد که خوب حالا که این نوجوان ـ به ما میگفتند «دالک» (بچهٔ پسر، احتمالا تغییر یافتهٔ دارک به معنای درخت کوچک) ـ حالا که این دالک میخواهد کار بکند، خوب بکند و امیر، یعنی برادرکوچکاش، آب و نان را میبرد و کارگرها را اداره میکند... و من رفتم روی زمین و کنار کارگرهایی که البته قلچماق و نیرومند بودند شروع کردم پا به پای آنها کار کردن. به سختی.
مراحل کارِ عمل آوردن خربزههای شهداب، که شما حتماً در تهران میل کردهاید، یک پروسه دقیق زمانبندی شده دارد. یعنی اگر یک روز دیرتر به بوته برسید، ممکن است که حاصل باطل بشود. چون در آن یک روز ممکن است نوعی آفت به بوته رسیده باشد که شما نتوانید ترمیماش کنید و آن بوته باطل بشود و تمام محصولش از کف برود. بنابراین یکی از دقیقترین آموزههای هنری من کار روی زمین به خصوص در آن منطقه بود. آن منطقه نزدیک تالابهای گلستان بود ـ طرفهای جنوب، جنوب شرقی ورامین و آن حدود میشود ـ پشههای عجیب و غریبی داشت. یادم هست، شبها من را میگزیدند، و از شدت خستگی بیدار نمیشدم. صبح که بلند میشدم تمام بدنم مثل اینکه کهیر زده بود. علتش این بود که همهٔ آدمها کیسه خواب داشتند و بعضی که سرکارگر بودند، یک پشهبند کوچک داشتند. من چون، غافلگیر ـ ناگهان راه افتاده بودم، مادرم یک چادرشب چهارخانهٔ یزدی را، که قدیمی شده بود برای من دوخت که بروم توی این کیسه. چادر شب پوسیده بود، وقتی پشهها از روی کیسه پای من را میگزیدند، توی خواب واکنش داشتم و پا زدنهام چادرشب را بیشتر پاره میکرد و پشهها میآمدند داخل چادرشب و تا صبح تغذیه میکردند. ما صبح زود، ساعت پنج صبح بلند میشدیم. آن روزها کار ده پانزده ساعت بود. پنج صبح که آفتاب میزد کار شروع میشد، تا غروب مثلا ساعت شش یا هفت و دیرتر. نمیدانم چه روزهای طولانی عجیبی بود، ولی نظمی که من آنجا یاد گرفتم توی کار، شاید بعدها بدون آنکه دانسته باشم خیلی به من کمک کرده؛ در نوشتن و همچنین در فهم هنری. و آن کار هم کار حیرتانگیزیست. یعنی زمین را باید طوری بکوبی و صاف کنی که منفذهای بیرونیاش بسته بشود و آفتابی که میتابد نم خاک را نَمَکَد. بعد رسیدگی به بوتهها و غیره...
برادر بزرگ من که اسمش محمدرضا بود، در کودکی من را بزرگ کرده بود، و من هم نسبت به دو برادر کوچکتر به او بیشتر علاقه داشتم. این محمدرضا من را با خودش برد و مسئولیت یک زمین را به عهده گرفت که دو نفری میشد از عهدهاش برآمد؛ او به عنوان سرکارگر و من هم به عنوان وردست. فکر میکنم که در «روزگار سپری شده...» آمده باشد این تکه. یک وقت هم زمین به آب احتیاج داشت و نوبت آبیاری میشد. صاحب زمین آقای عنایت آب اجاره کرده بود. زمین شیب داشت. آب در یک ساعت معینی از بعدازظهر میآمد وارد جویی میشد، مثلا به عرض دو متر، دو متر و نیم. و این زمین بایستی سراسر بین بوتهها، جویچههایی، شیارهایی درمیآمد که آب توی این شیارها بیفتد؛ چون ساعت خرید آب، تعیین شده بود، مثلا دو ساعت، سه ساعت. از سر زمینهای دیگر هم کارگر آورده بودند. من و برادرم هم بودیم. به محض اینکه کارگرها رسیدند، آب هم رسید و بیلها را برداشتیم، که جوی درکنیم تا ته زمین. بهطوری که آب به همه زمین برسد.
ما راه افتادیم به کندن شیار بین حد فاصل بوتههای خربزه و آب هم پشت پایمان بود. یعنی آب سرازیری زمین را میآمد و ما به سرعت میبایستی شیار را میکندیم که آب دقیقاً از آن نقطه بیاید، چون اگر میرفت پای بوته، بوته خراب میشد. و من باید همپای دوازده، سیزده، چهاردهتا کارگر خاک شیار میزدم و میرفتم پیش. و رفتم، تا ته زمین رفتم. ته زمین که رسیدم، یک لحظه حس کردم باید غش کنم، بیفتم. ولی سعی کردم این اتفاق نیفتد، چون اگر میافتادم؛ ممکن بود دوباره برگردم به نان و گوشت آوردن و از آن خدمتگزاری خوشم نمیآمد. تحمل کردم و برگشتم سر آلونک. و ما سربلند آمدیم بالای زمین در سکوت کامل. آب جاری به پاشنهٔ پای هیچ یک نرسیده بود.
بعد از آن چند ماه برگشتم به ده. آمدم و آن مبلغ پول را به خانه دادم. خیلی سرمست بودم و همان روز بلند شدم با یک دوچرخهای که کرایه کرده بودم از شهر، رفتم سر زمین دیم خودمان توی دولتآباد. آنجا بوتههای پراکندهای بود و من خربزهای جدا کردم و چاقویی که خریده بودم درآوردم. وسط زمین و نوجوانی و حرارت و خرسندی و وجد و همه اینها... به محض اینکه چاقو را فرو کردم توی خربزهای که کنده بودم، چاقو در رفت و گرفت به ساعد من. اینجا جاش هست. درست بغل رگ.
پیداست هنوز، خیلی شانس آوردید.
ساعت... دو یا سه بعدازظهر... سه بعدازظهر توی آفتاب. این چاقو خورده به مچ من و من نمیتوانم به شما بگویم چه خونی داشت میآمد! خون روشنی میآمد و ولکن هم نبود. دویدم به آن آلونکی که اصطلاحاً آنجا بهش میگفتند «خانهبند». بند یعنی زمین. سیدی بود آنجا که پسرش با من همسن و سال بود، دوست بود. گفتم سید یک کاری بکن، دست من این جور شده. او دست من را با پارچهای بست و گفت زود برو ده. حدود چهار، پنج کیلومتری میشد... آمدم توی ده و خوشبختانه چاقو به رگ نگرفته بود. خوب آن کارهایی که میکردند و معمول بود شروع شد، نمد داغ و...، به خیر گذشت. بنابراین آن سال در ده ماندم و بعد اتفاق دیگری برای من افتاد که باز هم از همین هیجانات نوجوانی ناشی میشد؛ نوجوانی که من بودم و بقیه بودیم. و آن کار کرایه کردن دوچرخه بود از شهر و مانور دادن توی کوچههای ده. مثل همین الان که جوانها ماشینها را سوار میشوند و آخر شبها توی خیابانها مانور میدهند... ما با دوچرخه، غروبها. در یکی از این دوچرخهسواریها من که از بالای ده وارد عریضترین بخش مسیر میشدم، باسرعت... توجه نکرده بودم که گودالی را برای بردن کود به زمینهای اربابی وسط کوچه کندهاند. با دوچرخه صاف رفتم پائین. روی دو چرخ ایستادم و پیاده شدم. هیچ اتفاقی نیفتاده بود. و پدرم البته خیلی حرص میخورد، به قول ما دندان میجراند، ولی حرفی نمیزد. فقط میدیدم که دندانهایش روی هم فشرده میشود و مادرم همینطور... طوری نشده بود. اما چند روز بعد،... ـ وقتی که میشود در لابلای کشتزارها مثلاً سیتا، چهلتا، پنجاهتا گوسفند را چراند، بدون آنکه به چراگاه لطمه بزند ـ من که همیشه میخواستم کارهای بزرگترها را بکنم، گفتم امروز من گوسفندها را میبرم. زمانی بود که گوسفندهایی به این تعداد قاطی گله میشدند، چوپان میبرد. ولی یک زمانهایی از سال بود که میخورد به فواصل کشت و زرع، و میشد مثلا در یک باریکهٔ دهمتری بین دو تا مزرعه چهل ـ پنجاه تا گوسفند را برای علفچرانی ببری بچرانی، طوری که به مزرعه هم آسیب نرسد. گفتم من میبرم! بدیهیست که اختلافهایی بین دو تا برادر هم بود، بزرگتره که ازدواج کرده بود. گفتم، من گوسفندها را میبرم. عشق داشتم که همهٔ کارهای بزرگترها را بکنم. بردم و ظهر به خودم گفتم این چوپانها چهجوری غذا میخورند؛ مثلاً شیر را میدوشند، بعد سنگ را داغ میکنند و میاندازند توی شیر و شیر داغ میشود، بعد نان قاطی میکنند و میخورند. شنیده بودم. آمدم و آتشی درست کردم. کمی شیر دوشیدم توی بادیه، و یکی دو تکه سنگ پیدا کردم از دور و بر. یک خانهای، آلونک مانندی آنجا بود. شیر جوشید و این سنگها داغ شده بودند توی آتش اجاق سنگی. من فکر نکرده بودم این سنگهای داغ را با چه ابزاری برمیدارند، میاندازند توی قابلمه. لابد توی توبرهاشان یک وسیلهای دارند... چه میدانم. این سنگها داغ شده و نشده، برداشتم و انداختم توی شیر. یعنی تقلیدشان را کرده بودم. بعد هم سنگها سرد شدند و انداختم بیرون و نان تلیت کردم و شروع کردم به خوردن. به ساعت نکشید، روی پای راستم دردی به من عارض شد که بعدها که درد کلیه گرفتم، حس میکنم شباهتهایی این درد با آن درد داشت.
... در بیابان درد من را گرفته، گوسفندها ول، هیچ کس هم نیست. نعره میزدم از درد. تا اینکه یک کسی بود که به او علی سیاه میگفتیم، از شخم دیم میآمد. گفتم یک فکری به حال من بکن. عقلش نرسید من را سوار الاغ کند و گوسفندها را هم بدهد دم چوب ببرد به ده. شاید هم من گفتم به یکی از برادرهای من بگو بیاید که من اینجا به این درد مبتلا شدهام و دارم جان میکنم. خلاصه تا برسد ده و بیایند و من را ببرند، شده بود غروب دیگر؛ آی درد، آی درد، آی درد... در عالم نادانی عمومی همه اظهارنظر پزشکی میکنند. آمدند گفتند، سه روز پیش این بچه با دوچرخه افتاد توی آن گودال. پدرم فکر کرد پایم شکسته بوده. اما اگر شکسته بود چرا در این سه روز اثر نکرده بود. یکی آمد گفت، نظرش زدهاند. یکی آمد گفت، دیگر بچههات بزرگ شدهاند، سینه از خاک برداشتهاند و ماشاالله و فلان و از این حرفها... و اینها را چشمزخم زدهاند. الغرض، درد آرام نگرفت، نگرفت، و نگرفت... با فریادهام تمام خانه را به هم ریخته بودم. دور و بر چهاردهسالگی باید بوده باشم.
چیزی روی پا پیدا نبود؟ تورمی، جراحتی...
هیچ چیز. فقط درد بود. هیچ، هیچ چیز پیدا نبود. پای مرا گذاشتند توی آب گرم اما فایده نکرد. این درد آنقدر طول کشید تا پدرم فرستاد سراغ همسر مردی که خادم مسجد ده بود. او آمد گفت چکار کنم؟ تنها علاج توی ده مرفین بود. پدرم گفت برو وسایلات را بردار بیاور اینجا. رفت و آورد. وقتی مصرف کردم، یادم هست، احساس کردم پاهام به یک بالش سبک تبدیل شده. مثل پر قو مثلا. ولی درد آرام نگرفته بود که من بیحس و حال شده و به خواب رفته بودم. البته من بعداً دربارهٔ درد دیگری در دورهٔ سه، چهارسالگی، پنجسالگیام خواهم گفت. آن البته درد نبود، بیشتر یک بیماری ذهنی و دماغی بود... سرانجام پدرم گفت این بچه را برداریم ببریم شهر پیش دکتر. من را برداشتند، سوار حیوان کردند و بردند سبزوار. سبزوار باز دوباره راهنمایی کردند. در ده هم راهنمایی کرده بودند که کسی هست اهل برآباد، کدخدایی بوده که حالا به جرم قتل زندانی است و شکستهبند درجه یکی بوده... خلاصه که، او بایستی این پا را ببیند و تشخیص بدهد شکسته یا نه؟ خوب ارتوپدی که نبود، پدرم هم گیج... هر آدمی که باشد در آن شرایط گیج میشود. یکبار دیگر هم در کودکیام تجربه کرده بود که باید من را ببرد دکتر درست و حسابی... ولی گیج شده بود و به هر دری میزد. پس من را برداشت برد به دفتر زندان. از افسر نگهبان خواهش کرد، اجازه بدهد این شکستهبند پای من را ببیند. یک مرد غولپیکری آمد بیرون و پای من را نگاه کرد. دست نمیشد به پا زد. به پدرم گفته بود درستش میکنم، تو برو دوتا آجر، چند تا تخته و یک مقدار کرباس بیاور. یادم نمیرود که این پدر وقتی که مثلاً مسئلهٔ برای بچههاش پیش میآمد واقعاً چقدر مطیع میشد. فرقی هم نمیکرد، برای دیگران هم همینطور بود... که من دلم میسوخت. به طرفهالعینی رفت اینها را تهیه کرد و آمد. این آدم دوتا آجر را گذاشت، سینهپای من روی یک آجر و پاشنهٔ پام روی یک آجر، و رفت روی پای من؛ خرچ! تمام استخوانهای پشت پا شکست، یعنی خرد شد. تعجب میکنم چرا ضعف نکردم، غش نکردم. بعد گفت اشکالی ندارد، طوری نیست! زیر و بالای پا را تخته گذاشت و بست. پدرم من را سوار الاغ کرد و دوباره برد ده. تسکین فقط آنجا بود دیگر، آن مرفین. یک شب گذشت، دو شب گذشت، سه شب گذشت. درد شدیدتر و شدیدتر میشد...
تا اینکه، پدرم که سلمانی هم بود، تخت گیوه هم میکشید، قصابی هم کرده بود، پیلهوری هم کرده بود، مباشر ارباب هم بود، کدخدایی هم میکرد... خلاصه با فحش به شکستهبند به مادرم گفت برو آن لگن را بردار و بیاور ببینم با پای این بچه چکار کرده. مادرم رفت لگنی آورد. پدر گفت آب گرم بریز توش. مادرم آب گرم تهیه کرد. پدرم گفت پات را بگذار توی لکن. با «پِکی» ـ به تیغ سلمانی میگفتند پکی ـ این کرباسها را جر داد. پای من شده بود مثل یک لاک پشت. پدرم سرش را تکان داد و یک دشنامی به آن مرد داد... که دیدی چه بلایی سر خودم آوردم! چراغ پریموسی، چیزی اگر بود، روشن کرد. یا آتشی...، پِکیاش را داد به آتش، ضدعفونی کرد و نیشتر زد و تمام لکن پر شد از خونابه و، دلتان پاک، چرکابه و... و من میفهمیدم، در آن لحظه آن مرد و آن زن، چه میکشند. این در حالی بود که یک برادر من قبلاً درد گوش گرفته بود و هیچ درمانی نمیتوانستیم بکنیم... من حس کردم مادر و پدرم بهتزده بالا سر پای من ایستادهاند و این تجربه سومشان یا تجربهٔ چهارمشان بود. چون عموی من هم به این درد مبتلا شده بود و از کودکی میلنگید. من سعی میکردم آرام باشم. مدتی گذشت، پدرم چیزهایی از ضد عفونی هم بلد بود، چون ختنه هم میکرد... ضدعفونی با پنبه سوخته و اینها. آن نیشتر را که زد بعد از مدتی درد خوابید. ولی زخم که نخوابید! برداشت من را برد. گفت باید این بچه را ببرم پیش یک کسی، اینطور که نمیشود. من را برد؛ برد دکتر یا از آنجا من را بردند بیمارستان؟ این نکته دقیق یادم نمیآید. ولی یادم میآید که باید در بیمارستان بستری میشدم. گفتند استخوانهای پا چرکی شده و بایستی بستری بشود.
***بخش پنجم؛ جهتهای گمشده
بخش پیشین «قصهٔ روزهای طولانی و عجیب» بود. این روزها همچنان ادامه یافت؛ محمود دولتآبادی در این قسمت از حادثهای حکایت میکند که ضمنا گوشهای از مصائب زندگی در روستاهای ایران شصت سال پیش را به نمایش میگذارد. شکستگی استخوان پا با «مداوا»های سنتی به ماجرای پر درد و رنج و کشداری تبدیل شد و کار نوجوان بیمار را به بیمارستانی در سبزوار کشاند:
بالاخره بعد از بیاثر بودن کار شکستهبند و وخیم شدن وضع پا شما را بردند سبزوار؟
بله، بیمارستان حشمتیه سبزوار. چهل و هشت روز آنجا بودم. و هر روز یک پنیسلین به من میزدند. من همینجور توی راهروی بیمارستان میلنگیدم و قصه گوش میدادم، که این کی بود و سرگذشت آدمها چی بوده و... البته من میخواستم از این دو دههٔ اول زندگی بگذرم، چون دارم یک چیزی مینویسم به نام «مقرمط بیست و یک». یعنی ریزنگاری زندگی تا بیست و یک سالگی که من به ادبیات رو آوردم. ولی خوب حالا، کلیاتش را دارم برای تو میگویم... آدمها را دیدم. پزشکها را دیدم، پرستارها را دیدم. تیپهای مختلف را دیدم. قصهگویی راه میانداختیم آنجا... یکی بود، لحن خوبی داشت، قصه میگفت. در آن فاصله من بسیار دلتنگ بودم و بیش از همه دلتنگ برادرانم، چون پدرم که همیشه میآمد دیدنم و گاهی با مادرم. بالاخره بعد از چهل روز، چهل و پنج روز یکبار آمدم پشت دیوار بیمارستان از لای آن میلهها خیابان را نگاه کردم، بلکه یک آشنایی پیدا کنم. دو تا برادر بودند که یکیشان شوفر ارباب بود، یکیشان هم توی کارخانه برق کار میکرد. صداش زدم، اصغر، با دوچرخه داشت میرفت. صداش زدم اصغر، اصغر! برگشت و گفت چیه؟ گفتم؛ بیا جلو، ما میگوئیم بیا بهدم، یعنی بیا به نزدیکم. آمد. گفتم برو به برادرهای من سلام برسان. بگو اگر شما دلتان برای من تنگ نشده ولی من دلم برای شما تنگ شده. بیائید به من یک سری بزنید. گفت باشد میگویم، و رفت. یکی دو روزی هم گذشت خبری نشد.
زن پرستاری بود، همسر یک ژاندارم، چقدر زن شریف و انسان خوبی بود. این زن خردگیهای استخوان پای من را هر روز با پنس برمیداشت و میگذاشت کنار. یکی، دو تا، سه تا... روزهای آخر به من گفت، پسرم یک چیزی به تو میگویم، مبادا در بیمارستان به کسی بگویی! فقط به پدرت بگو. گفتم، نه، به کسی نمیگویم. توی ده که بودیم، بچهها به من میگفتند، صندوق، صندوقچه! یعنی صندوقچهٔ رازهایی که آنها داشتند. مثلا، یکی عاشق آن دختر شده بود، یکی... گفتم بگو. گفت، به پدرت بگو بیاید تو را بردارد ببرد بیمارستانهای مشهد. اینجا اگه بمانی کارت به جایی میرسد که پایت را قطع میکنند. زن آبلهرو و خیلی مهربانی بود. پدرم هر روز میآمد. گفتم بابا، دیروز غروب که این زن پای من را تمیز میکرد، این را گفته. گفت: خدا پدرش را بیامرزد. روزِ چهل و هشتم آمد من را برداشت، که برویم مشهد. رفته بود نصف گوسفندها را فروخته بود.
ما را برداشت، سوار ماشین شدیم و رفتیم مشهد. ته خیابانی در مشهد، پاتوقی بود که میشناخت. کاروانسراهایی آنجا میبوده بود که شترهای ده ما میرفتند آنجا و بعد هم از آنجا میرفتند به شهرها و جاهای دیگر و میآمدند طرفهای بلخ و بخارا و عشقآباد و باز... ری و... یکی از آشناهای ده ما آنجا بود. پدرم من را یک ساعتی جلو در قهوهخانه گذاشت و رفت. بعد برگشت و دیدم، رفته عطاری و انواع و اقسام آرد چیچی و نمیدانم چی خریده تا ضماد درست کند، بزند روی پای من. آنجا که داشت این کارها را میکرد، یادم هست یکی گفت، چکار داری میکنی؟ پدرم قصه را برای او گفت. آن شخص گفت، بابا این جوان را بردار ببر دکتر. این کارها چیه داری میکنی؟ حالا که ده، سی سال پیش، پنجاه سال پیش نیست. اینجا دکتر هست، بیمارستان هست. دیگر داشت شب میشد. شب ما خوابیدم آنجا. فردا رفتیم، بالای خیابان پدرم یک کسی را میشناخت که آنجا قصابی داشت. خویشاوند مادرش بودند. مادر پدر من سید بوده و به آن خویشاوند میگفتند، میرزا. بالاخره پدرم رفت و آن میرزای قصاب را پیدا کرد. آمد و من را برداشت برد در دکان این آدم. به یکدیگر میگفتند «پسر خَلِه». ماجرا را برای پسر خاله تعریف کرد. حالا ما یک لحاف و بقچه و اینها هم با خودمان برداشتهایم که اگر لازم شد کنار خیابان بخوابیم... آن خویش گفت خوب پسرخله، خوش آمدی، خیلی خوش آمدی. الان من محمود را میبرم با خودم خانه را نشانش میدهم. شما در دکان بایست. بعد خانه را که یادگرفت برش میگردانم شما را سوار درشکه میکنم، میبرد شما را آنجا. خوب بهترین کار بود دیگر، با لطف تمام!
ولی از بیمارستان رفتن هنوز خبری نیست؟
هنوز خبری نیست... بعد، پسر خاله من را نشاند جلوی دوچرخهاش. دوچرخه دومیلهای بزرگ بود که آن زمان به نظرم مارک «هرکولس» بودند. من را راه انداخت و با خودش برد. در آن محل یک مجموعهٔ جدیدی ساخته بودند. گفت ببین. اینجا دروازهٔ قوچان است. ما از اینجا داریم میرویم؛ اینجا میلان مثلاً پنج، شش. ـ در مشهد خیابان را میلان میگفتند ـ بعد... اینجا خیابان عطاره، این خیابان کفاشه. اینجا خیابان مثلاً نقاشه. ما ولی مثلاً توی خیابان کفاش هستیم. خیابان عطار پایینیست، خیابان نقاش بالایی. من را برد توی خانه به خانوادهاش معرفی کرد که این نوه خالهٔ من است و الان میرود پسر خاله را که گذاشتم در دکان بایستد با خودش میآورد... شما براشان وسائل راحتی فراهم کن. من را دوباره سوار دوچرخه کرد و برد دم در دکان. گفت، یاد گرفتی؟ گفتم، بعله. یک درشکه برای ما گرفت و ما لحاف و بقچه را گذاشتیم توی درشکه و سوار شدیم و راه افتادیم به سمت خانه پسر خاله.
رفتیم و رفتیم و رفتیم. به سر آن کوچهها که رسیدم من با خودم گفتم، این کوچه بود، آن یکی بود. این کوچه عطار بود، کوچه کفاش بود، کوچه نقاش بود، کوچه... و هیچ چیز هم به پدرم نمیگویم. درشکهچی گفت، خوب، رسیدیم؟ گفتم بله رسیدیم. پدرم کرایه درشکه را داد، فکر کنم پنج قران و یا شاید هم آن پسر خاله کرایه را داده بود. پیاده شدیم. پدرم گفت، راه بیفت، در خانه را نشان بده. راه افتادیم و رفتیم. من لنگان لنگان جلو میرفتم و همینجور کوچه را میپاییدم... جوی آب خالی بود، پر بود، لجن بود، نبود؟ ته کوچه کجا بود؟... حالا من دارم دو دل میروم اما چون جلوی پدرم میرفتم نمیتوانست چهرهٔ مرا ببیند. رفتم و رسیدم در خانه. پدرم به من نگاه میکند، پس چرا معطلی؟ در را زدم. یک خانمی آمد و در را باز کرد و ما سلام و علیک کردیم؛ سلام عروس خاله، سلام... رفتیم تو. بفرمائید و بفرمائید و ما رفتیم با بقچهبندیلمان و ما را راهنمائی کرد به یک ایوانی که ورکرسی بود. سه تا پله میخورد. پدرم گفت، زن پسرخاله زود یک کم آبگرم بیاور من این ضماد را درست بکنم برای پای محمود که از دیشب ضماداش را عوض نکردهایم. و چای نمیخواهد بیاوری، اول آبگرم را بیاور، ما ضماد را درست کنیم. زنپسرخاله چادر سرش بود و صورتاش هم دیده میشد. همینجور که رفت توی اتاق آب گرم مهیا کند من یک نگاهی به حیاط کردم، یک نگاهی به پدرم کردم. پدرم خیلی باهوش بود... یادم آمد که توی آن خانهای که من را بردند، این درخت نبود. درخت دیگری بود، درخت اصلا آن وسط نبود... بعد این ایوان این ور نبود... پسرخاله هم من را برد آن طرف معرفی کرد. دم در آن اتاقهای ته، رو به قبله. اینجا که نشسته بودیم ایوان بود، رو به غروب! چرا خانه عوض شده بود؟! همین که به پدرم نگاه کردم، فهمید. فهمید و من نمیدانستم که بترسم یا چه بگویم... هر چی توانستم از بقچه را برداشتم. پدرم هم هر چی توانست برداشت و از پلهها پایین آمدیم و از در حیاط رفتیم بیرون و هنوز زنپسرخاله که معلوم نبود زن کدام بندهخدایی بود تو آن اتاق در حال گرم کردن آب بود که ما توی کوچه بودیم... توی کوچه، من و پدرم دچار خنده عصبی شدیم. او بخند، من بخند، من بخند، او بخند. همه چیز را فهمیده بود. یعنی فهمیده بود که من اشتباه آمدهام. در را اشتباه زدهام. آن زن در را باز کرده، فکر کرده میهمانهای مثلاً قوم و خویش شوهرش هستند از شهرستان آمدهاند. مهمان سفارش آبگرم داده بود، فرض اینکه، حالا رفته بود آبگرم درست کند. آبگرم را آورده بیرون و میبیند ما نیستیم، و در حیاط بسته است! آقای کشمیری، حدود یک ربع، بیست دقیقه ما دو نفری ـ من با پای لنگ، و پدرم با آن گرفتاریهایی که دارد ـ دلمان را گرفتهایم و از خنده داریم میترکیم. آنقدر خندیدیم که اشک از چشمانمان جاری شد.
پدرم غالبا به من میگفت، تو آدم احمقی هستی! گفت، در را که زدی، فهمیدم اشتباه آمدی. به من میگفت، تو عقلات کار نمیکند. تو قدت بلند است، و عقل آدمای قدبلند توی پاشنه پایشان است! گفت، دم در که تو ایستادی، فهمیدم اشتباه کردی، اما گفتم شانسی من هم میروم تو. خلاصه بعد از آن همه گرفتاری و چهل و هشت روز بیمارستان و هر روز یک پنیسلین زدن که من را خیلی ضعیف کرده بود این خنده، خیلی خندهٔ بهجایی بود. و خدا به آن خانم خیر بدهد که از ما نپرسید اصلاً شما کی هستید که در خانهٔ ما را میزنید. قوم خویش شوهرم هستید... بدون سوال رفت آبگرم بیارد. واقعاً چه مردمی داشتیم ما. چقدر این مردم واقعاً عزیزند. باعزت، با حرمت... یک زن چادری میبیند پسر نوجوان میلنگد و پدری هم باهاش است. امیدوار هم بوده مثلاً، نوه پسرخاله یا پسرعموی شوهرش باشد. چه میدانم.
البته به نوع روابط در آن دوران هم بستگی دارد. آن زمان چنین چیزی، اتفاق غیرمعقولی نبوده که بستگان شوهر آدم سرزده از راه برسند.
آره، میتوانست باشد. ولی اینکه تو هیچ خبری نداشته باشی. هیچ کس بهت نگفته باشد... این پسر خاله برد من را به همسرش و خانواده معرفی کرد. به این آدم که کسی را معرفی نکرده بودند. بالاخره ما رفتیم دنبال خانه. گفتم، بابا حقیقتش را بگویم، سه تا کوچه اینجا بود. یکی عطار و یکی کفاش و یکی نقاش. من این سه تا را قاطی کردم. ولی میدانم که درش رو به قبله بود. این دست کوچه هم بود. حالا دیگر انصافاً، دعوا نکن، میگردیم پیداش میکنیم. خلاصه هر سه کوچه را گشتیم و بالاخره آن خانه را پیدا کردیم. رفتیم توی خانه که دوباره آن آبگرم را آن عروس خاله ـ پدرم بهش میگفت عروس خاله ـ فراهم کرد و سماور ذغالی و... تا اینکه غروب شد و پسر خالهٔ ما به اصطلاح، پسر خالهٔ پدر، آمد. او در همان حالی که همیشه میگفت، کاسبی خراب است، همیشه هم با یک برتنه گوشت و دو تا جعبه انگور و توت و اینجور چیزها میآمد به خانه. آدم خیلی جالبی بود. خیلی هم علاقه به خواندن تعزیه و روضه داشت، که حالا بماند. ولی آن شب، خود آن پسر خاله تحقیق کرده بود یا پدرم از او پرسیده بود درست یادم نیست. بالاخره شنیدیم که میگویند آنجا یک پزشکی هست خیلی بنام. پدرم هم که میخواست من را هر طور شده هر جا ببرد گفت کجاست؟ گفتند نزدیکهای خیابان ارگ خیابان خسروی، و اسمش هم، آقای دکتر محلاتی است. میگفتند اینها دیگر چی هستند... این ضماد و پماد و اینها قدیمی شده. دکتر آنجاست بروید پهلوی دکتر. پدرم در اولین فرصت، همان فردا من را برداشت و دوباره احتمالاً درشکه گرفت و ما رفتیم توی مطب آن دکتر شریف. باید به شما بگویم که او چه انسان برجسته و درخشانی بود! ببینید آقای کشمیری من این آدمها را دیدهام که میتوانم انسان را دوست داشته باشم. من آن زن را دیدهام، من آن خانواده را دیدم، من این پزشک را دیدهام... حالا برای شما خواهم گفت که این آدم واقعا چه کرد... اما آن گم کردن خانه به نظرم مربوط میشد به فقدان دقت ریاضی که از همان کودکی با من بود و جز چهار عمل اصلی حساب چیزی یاد نگرفتم؛ در جوانیام که رفتم سر کلاس متوسطه جملههای جبر کلافهام میکرد و هیچ یاد نگرفتم!
یعنی علت ضعف در جهتیابی این بوده؟
بله، حیرتآور است، من عاشق هندسه بودم. خیلی دوست داشتم هندسه را. ولی از چهار عمل اصلی به بعد دیگه نتوانستم چیزی را حل کنم. و هیچ کس توجه نکرد که این علاقه به هندسه شاید بتواند من را راهنمایی کند به سمت منطق و فلسفه و این چیزها. خوب کسی نبود. باری...، در آن نوجوانی و کودکی و علیالاصول در فرهنگ شفاهی همه چیز فرضی است. مثلاً شما میگویید از این نقطه میخواهم بروم به آن نقطه. میگویند دو تا «جیغ بهراه» است... دوتا جیغ بهراه یعنی که مثلاً دو بار که صدای تو از اینجا به آنجا برسد. یا میگویند پشت آن تپهست. بعد میفهمی که سه فرسخ باید بروی. این توی ذهن ساخته میشود. یعنی در حقیقت یکجور آموزش بیدقتی است. به تو نمیگویند، آقا از این نقطه که تا اون نقطه بخواهی بروی، بیست و هفت کیلومترست. میگویند یک چند فرسخی هست، پنج فرسخ نمیشود.
گمان میکنم کسی که گذارش به شهرستانی یا روستایی افتاده باشد و سراغ آدرسی را گرفته باشد چنین مواردی را تجربه کرده...
در گذشته این مسئله حل شده بود، ببینید، حالا ما چیزی هستیم بین گذشته و امروز! در آن زمان هیچ کاروانی بدون بلد راه نمیافتاد. هیچ مسافری بدون بلد راه نمیافتاد. برای اینکه جادهای در کار نبود. بلدها هنرشان این بود که از طریق رابطه و موقعیت ستارهها راه را تشخیص میدادند و میبردندشان. بعضی وقتها هم اگر لازم بود، شما را عوضی میبردند که به اصطلاح آنجا غارت بشوی. یعنی با همدستشان تبانی میکردند... بنابراین در گذشته ساختار خودش را داشته. ولی ما این مفروضات را از گذشته گرفته بودیم و وارد شهر شده بودیم. و این شهر جدول دارد، خیابان دارد، اسم دارد، شماره دارد... خوب، من گفتم یکی از همین سه ـ چهار تا کوچهست دیگر. و این اتفاق افتاد!
*** بخش ششم؛ سفر پرماجرای کربلا
آقای دولتآبادی اگر اجازه بدهید برگردیم مطب دکتر محلاتی خیابان ارگ.
دکتر محلاتی... بله. پدرم من را برد آنجا و ما رفتیم پیش دکتر. گفت چیشده باباجان. پدرم نتوانست حرف بزند. برای اینکه میدانست که، مسبب چه بلایی شده که من را برده پیش آن شکستهبند. در عین حال درک میکردم که اندوه و خستگی مرد را زبانبند کرده اما بهجاش من بلبلزبان شده بودم... اصلاً انگار یکباره نطقم باز شد. همهٔ داستان را گفتم و گفتم که چهل و هشت روز بیمارستان بودم. این اتفاق افتاد، آن اتفاق... اینجوری شده... و هر روز به من پنیسیلین زدند، و یک پرستاری پیدا شده و اینجوری گفته... و قصه را گفتم، تا اینجایی که برای شما هم گفتم. آخر سر اشک آمد توی چشمهام، گفتم آقای دکتر پدر من چنین آدمی است، اینقدر گوسفند داشته، نصف بیشترش را فروخته که من را بیاورد اینجا و معالجه کند. حالا ما آمدهایم و آدرس شما را دادهاند و من اینجام و شما هم اینجا. اشکم درآمده بود آخر. گفت اصلاً ناراحت نباش باباجان. اصلاً ناراحت نباش. خودم عملات میکنم پول هم نمیخواهد بدهی. گوسفند را بگو برود دوباره بخرد، هر کاری میخواهد بکند، دهشاهی پول نمیخواهد بدهی. فوراً یک یادداشت نوشت. گفت شما همین الان میتوانید بروید بیمارستان شاهرضای مشهد، این را بدهید دست مسئول بخش، ایشان بستریات میکند. به پدرم گفت فردا هم میتوانی ببریش. هر روز هم که بردیش، روز بعدش من جراحی میکنم. پایم را نگاه کرد. گفت این استخوانها خرد شده و پوسیده و هرچه زودتر باید عملاش بکنیم. من رفتم آنجا خوابیدم و فردا، توی راهروی بیمارستان قدم میزدم، متوجه شدم که یک به اصطلاح «هِدنرس» خارجی، به من نگاه کرد و بعد پرستار را صدا زد. گفت چرا این بچه هنوز عمل نشده؟ گفتند امشب دواها را بهش میدهیم بخورد و فردا میرود زیر عمل. بعد گفت، فردا باید برود اتاق عمل! گفتم این کی بود؟ گفتند، این خانم آمریکایییه. ظاهراً امور نرسینگ آنجا را یک هدنرس آمریکایی اداره میکرد... فردا من را بردند اتاق عمل و بیهوش نکردند. خیلی آدمهای جالبی بودند. دکتر محلاتی گرامی یک همکاری، به اصطلاح دستیاری داشت، به نام دکتر شاهرودی، که یادم میآید موهای مشکی بلند و زیبایی داشت. من را از کمر به پایین بیحس کردند. نمیخواستند به ذهنم آسیب برسد. خیلی جالب است. از کمر بیحس کرد و شروع کرد به تراشیدن استخوان پا. من بلند شدم نگاه کردم، دیدم که، اووووه، شرابههای خون است که دارد از پشت این پا بیرون میآید! آن زمان از این داروهایی که جلوی خونریزی را بگیرد که نبود. یک پرستاری خونها را میگرفت و آن دکتر هم داشت میتراشید. من بلند شده بودم به تماشا، دکتر شاهرودی که نزدیک میانهٔ تن من ایستاده بود، دست را گذاشت روی پیشانی من، گفت تو چقدر فضولی بچه، بگیر بخواب! تو چکار به این کارها داری... گفتم، ولی نفسم دارد کمی ناراحت میشود. فوراً زنگ زدند و آمدند به من آمپول زدند. بیحسی داشت میآمد بالا، جلوش را گرفتند. کارشان که تمام شد پای من را گچ گرفتند گفتند یک هفته اینجا میمانی، بعد میروی و سه ماه دیگر برمیگردی گچ را باز کنیم. من فهمیدم که این استخوانها، قبلاً هم فهمیده بودم، پوسیده و پوک شده بودند. همه را تراشیدند. یادم هست وقتی که پدرم روز بعد از جراحی رفت که برود ده، من توی حیاط بیمارستان بودم. از در که رفت بیرون و من نگاهش میکردم. هّرای گریه را سر دادم؛ نه از مصیبت، بلکه از دلتنگی. گرچه پیش از اینکه پدرم برود گفته بود هفته دیگر میآیم میبرمت...
یادتان باشد که من هیجده سال پیش، بیستسال پیش آمدم اینجا، برلین. در تمام این مدت، پای من در هر حال ناراحتیهایی داشت... اینجا دوستان من را بردند پیش یک ارتوپد. گفتم کمرم درد میگیرد، توی زندان هم که بودم، همهاش کفی درست میکردم. گفت لباست را دربیاور و راه برو. لباسم را درآوردم و با لباس کوتاه راه رفتم. گفت، یکی از پاهات یک سانت کوتاهتر است. اندازه گرفت. بعد گفت که این پا چی شده بوده؟ گفتم جراحی شده. نگاه کرد. گفت عجب شاهکاری! کی جراحی کرده؟ گفتم حدود چهل سال پیش، در شهرستان مشهد دکتری به نام دکتر محلاتی و همکارش دکتر شاهرودی این کار را کردند. گفت، آفرین به همچین پزشکی. گفت چهلسال پیش بوده؟! گفتم بله تقریبا. یعنی، آنها جوری کار کرده بودند که ارتوپد متخصص آلمانی چنان کاری را تحسین کرد... یک کفی به من داد که گرفتم و رفتم، که حالا بگذریم...
آنجا که دکتر محلاتی گفت برو سه ماه دیگر بیا گچ را باز کنم، رفتم ده و دوباره باز مسئله فرهنگ شفاهی تقریبی آغاز شد. تابستان بود، من توی ده همین جوری راه میرفتم، لنگان، لنگان. مردها هم که سر کار میرفتند. خوب این پا جراحی شده، بخیه خورده. میگویند گوشت نو بالا میآورد. من هی یک تکه چوب یا سیخ میکردم زیر گچ این پا، میخاراندم. به سه ماه که رسید. گفتند که برویم، نرویم... و از این حرفها... حالا بازش میکنیم، اگر خوب شده بود، دیگر رفتن ندارد. در گرما هم گچ اذیت میکند. باز کردیم و دیدیم خوب شده و بخیههاش جوش خورده. آنجا فهمیدیم که یک انگشت را درآورده و پشت پا را تراشیده و شیار زده و کارستان واقعا... ولی یک نقطه هست که کمی به اصطلاح زنجاب ازش ترشح میشد. گفتیم، این هم خودش خوب میشود. نرفتیم و این دوباره ماند و ماند و ماند. باز اظهارنظر اهالی شروع شد و به این نتیجه رسیدند، که آقا پسر تو را چشم زدهاند، چشمزخم زدهاند و یک راه دیگری پیدا کنید.
یعنی دوباره برگشتید سر نقطه اول.
دوباره از اول! پدر من باوری به این چیزها نداشت، ولی از دست این محیط خیلی به عذاب بود. محیط خیلی او را اذیت میکرد. یادم هست، وقتی میآمد خانه، اگر سر حال بود بلاهت افراد را برای ما تئاتر میکرد؛ که فلانی آمده مثلاً پهلوی فلانی این جوری رفتار کرده، این جوری حرف زده. ادای اینها را درمیآورد و ما از خنده رودهبر میشدیم. یا اینکه عصبی و تلخ بود... میگفت، ابله. ابله، ابله! همین. از آن محیط به تنگ بود. یک شب گفت، گور پدر مال دنیا... همه هم چهارچشمی مراقب بقیه گوسفندها بودند که آنها را هم بخرند. صبح گفت، هر کسی میخواهد بخرد، بیاید بخرد. شب یک نفر آمد خرید! برادرهای من خیلی ناراحت شدند، برادر بزرگترها...
ارتباط فروختن گوسفندها با چشمزخم و آن اظهار نظرها چه بود؟
حالا میگویم... پدرم گفت همه را بفروشیم. یکی از برادرهای من وقتی گوسفندها را بردند تحویل خریدار بدهند گریه کرده بود، واقعاً. خوب آدم به مال و نَفَس حیوان و این چیزها علاقمند میشود. زندگی است دیگر، بالاخره. سرمایه خانواده است. شنیدم یکیشان گریه کرده بود... باری، پدرم فردا ما را برداشت و رفتیم شهر. تذکره، که همان گذرنامه باشد، گرفت و آماده شدیم برای سفر. حالا پای من خوب شده و راه میروم ولی ما را برد عکس انداختیم برای تذکره که برویم کربلا. تمام خانواده را حرکت داد، من و دو برادر کوچکتر و یک خواهر خیلی کوچک دو سه ساله، و مادرم. همه را راه انداخت برای سفر کربلا. یادم هست یک بار که توی مشهد در حال رفتن به بیمارستان یا جای دیگری بودیم برای استراحت نشسته بودیم جلوی یک مدرسه دخترانه. دخترها از مدرسه میآمدند بیرون. پدرم گفت، گور پدر ده، بیا تو شهر، یکی از این دخترها را بگیر، نمیخواهم آنجا بمانی! حس میکردم که دیگران، حضور دیگران و اینکه میگفت، ابله، ابله، ابله؛ او را اذیت میکرد و این جور وقتها بود که از سعدی شعری، بیتی برای خودش میخواند. یا از فردوسی میخواند یا از حافظ میخواند، پیش خودش. قدم میزد، با خودش چیزی زمزمه میکرد. ما هم بچه بودیم و گوشهامان تیز بود. منظورم این است که احساس فشار میکرد. و فشار این بود که اگر دستتنگ باشی، تحقیر میشوی. اگر دستت باز باشید، مورد حقد و بخل قرار میگیری.
موقعی که من به آن وضع دچار شدم، ما پنجاه، شصتتا میش داشتیم، که برای خودش چیزی بود. خانه و ملک دیمی هم بود و کار هم به هر حال برادرها، بهرغم جنجالی که با پدرم داشتند، میرفتند کار میکردند، میآمدند. آنها هم زن میخواستند و زندگی میخواستند. همه میگفتند، خوب پسرهای عبدالرسول سینه از خاک برداشتند. یعنی که مرد شدهاند و میتوانند کمک باشند. پدرم که به تنگ آمده بود گفت، بفروشم، بروم، گور پدر همه! از این تنگنظری خیلی بدش میآمد. ما را حرکت داد برویم کربلا. حالا چه سالی است؟ سال سی و سه، سی و چهار. بعد از این ماجراها که ششماهی طول کشیده بود بقیه پول گوسفندها را برداشت و قرض و قولهای که داشت داد و بلیط خرید که ما برویم تهران. فصلی بود که برادرهای بزرگتر من در همان «ایوانکی» کار میکردند و آمدند سر راه تو گاراژی در بالای میدان شوش به دیدن ما و برگشتند... و ما سوار شدیم به نیت زیارت عتبات عالیات. رفتیم، رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به همدان. حالا پای من خوب شده بود، دیگر راه میرفتم. ولی یک چکه از آب زنجو یا زنجاب میآمد هنوز. در طول این مسافرت فردی بود که به من گفت، ابوعلی سینا در همدان دفن است. مقبرهاش اینجاست. میآیی با هم برویم. یک مردی بود، مثلاً دور و بر بیست و هفت ـ هشت سال. گفتم، آره. و همراه شدم و رفتیم.
شما ابوعلی سینا را میشناختید، چیزی از او شنیده بودید؟
اسم ابوعلی سینا را شنیده بودم. مثلاً شنیده بودم، پدرم یا مادرم گفته بودند ابنسینا چنان مردی بود که وقتی گفتند، کودکیات را چگونه به یاد میآوری؟ گفت وقتی من کودکیام را به یاد میآورم که آسمان سوراخ، سوراخ، سوراخ بود. رفتند با مادرش صحبت کردند که ماجرای سوراخ، سوراخ بودن آسمان چیه؟ گفت یک شب میخواستم بروم از خانه همسایه مثلاً نان و یا آرد بگیرم، این بچه را، برای آنکه پشه نزند، یا مثلاً کژدمی چیزی نزند زیر غربال گذاشتم. همین جوری که بچه روی تشک بود ـ ما میگوییم «سنگآویز» شما الک میگویید ـ یک الک درشتدانه، درشتچشمه گذاشتم روش که یک دقیقه بروم بیرون و بیایم. و رفتم و برگشتم. این بچه آسمان را چشمه، چشمه دیده، و این مال همان یک سالگیاش است... این حکایت توی حافظه من بود... باری، با این آقا راه افتادیم و از این کوچه به آن کوچه. آن زمان این جوری که الان در همدان هست نبود. رفتیم توی یک کوچههای تنگ و تاریک و ساختمان کهنهای دیدیم، که ورودی داشت و یک هشتی داشت. سنگی هم بود که رفتیم دیدیم و یک گشتی زدیم و برگشتیم. دیگر شب شده بود. وقتی برگشتیم، پدرم میدانست من چقدر کنجکاوم. اینجا اذیتم نکرد. گفت، خوب رفته و سالم برگشته. حرکت کردیم، رفتیم و رسیدیم به کرمانشاه. یک زنی همراه ما بود که این زن توی «روزگار سپری شده...» آمده. او هم شخصیت جالبیست. این زن خانهدار بود. پدر من رند هم بود دیگر. اهل خرابات بود. با این زن رفاقت داشت، نه رابطه با خودش... به خانهاش رفت و آمد میکرد. برای... و یادم هست که یکی از آن سفرهایی که ما مهاجرت کرده بودیم به شهر این زن توی خانهاش به ما جا داده بود تا خانه پیدا کنیم.
کجا بود خانهاش؟
سبزوار. و خوب به یاد دارم که پدر من حصبه گرفته بود. نه مادرم، نه خواهر پدرم، عمه من که حدود نود ـ صد سال عمر کرد... نه مادرم، نه عمه من، و نه نزدیکتر از او، هیچکدام این قدر با پدرم به اصطلاح محرم نبودند که آن زن بود. و یادم هست، وقتی که توی حیاط، به زور پدرم را وادار کرد که تو باید تحمل کنی تا من تنقیهات کنم والا میمیری. و در حضور ما، من که بچه بودم، و مادرم و دیگران، این زن پدر من را تنقیه کرد. برای اینکه گفت باید رو دلات سبک شود. تو حصبه گرفتهای... اینقدر محرم و رفیق بود! این زن هم با ما همسفر شده بود. شاید هم پدرم با او وابسته بود که بیاید با ما. یا او گفته بود دارم میروم، آن زن گفته بود من هم میآیم. شاید برای توبه... زن مجردی بود، و قوی و با صدای خشن و چهره خیلی مردانه. و یادم هست که مادر من در این سفر خیلی عصبی بود.
طبیعی هم بوده که عصبی باشد، با وجود یک زن مجرد...
نه، آن زن زیبا نبود. اصلاً زنی نبود که رقیب باشد. زن مهربان و دل بهنشاطی بود برای خدمت به آدمهایی که دوست داشت؛ چه مرد و چه زن.
خوب بالاخره زن تنهایی بوده... یا که نه، اصلا از این نگرانیها وجود نداشت؟
نه، نه، زنی بود که خانهدار بود. مردوار بود با صدای خشن. مثلاً میشد رفت خانهاش نشست و یک پنجسیری بگذارد جلوی آدم و بنشیند همپیاله بشود. یا میشد، مثلاً یک دوستی داری، بروی آنجا. آنقدر هم مهربان بود و ماها را دوست داشت که وقتی خانه پیدا نکرده بودیم، مدتی توی یکی از اتاقهای خانهاش زندگی میکردیم. همان وقتی که پدرم حصبه گرفته بود... خلاصه اینکه این زن هم با ما بود... به کرمانشاه که رسیدیم. گفت اینجا زنهای خیلی خوشگلی دارد. بیا ببرمت توی شهر. و من اولین زن بیحجاب را در کرمانشاه دیدم، هزار و سیصد و سی و چهار. دو زن زیبا کنار خیابان ایستاده بودند، منتظر تاکسی. گفت میبینی، نگفتم این زنهای کُرد خیلی خوشگلاند! من را برد و در بازار گردانید و یک چلوخورشت قیمه هم خوردیم و آمدیم طرف گاراژ. وقتی رسیدیم به گاراژ، پدرم دوباره دیوانه شد. آمد جلوی ما با آستینهای بالا زده. ما یک ساعت و نیم اتوبوس را معطل کرده بودیم. اتوبوسی که باید سیتا مسافر را میبرد میخواسته راه بیفتد و ما در تفریحات و گشتوگذار در شهر کرمانشاه بودیم. و پدرم آنجا خیلی عصبی شد... رفتیم به کاظمین و در کاظمین یک شب خوابیدیم. باید ماشین عوض میکردیم. فردا پدر در حال جا بهجا کردن وسایل بود. کمک به این بکند، آن بار را آنجا بگذارد و این کارها، ما هم منتظر که کی سوار بشویم. ناگهان دست به جیبش زد، گفت، جیبم را زدند. توی این حرکتهایی که او انجام میداد، برای روبراه کردن کار و بارهای خود و همسفران ـ فرز هم بود خیلی ـ گفت، جیبم را زدند! شصت تومان توی جیبش بود، شصت تومان را زده بودند.
تمام خرج سفر؟
هرچی بود، زده بودند. ظاهراً کرایه را پیش داده بود. رفتیم کربلا. رسیدم آنجا. پدرم یکی از این گاریهایی که عربها میکشند گرفت. به گاریکش عرب گفت ببین اخوی، من از ایران میآیم، در کاظمین جیب من را زدند. من و این خانوادهها کجا باید برویم. گفت بیا اصلاً غمت نباشد. میبرمت، یک جایی که اجاره نخواهد. راست ما را برد توی صحن حضرت ابوالفضل! یکی دو ایوان خالی جلوی حجره بود؛ گفت آب اینجا، توالت آنجا و حرم آنجاست. همینجا میتوانید بمانید. ما هم ماندیم آنجا توی یکی از ایوانها، آن زن هم با سه، چهار نفری که همراهش بودند، توی یکی از ایوانهای بغلی... هر خانوادهای چادرشبی جلو حجرهاش آویزان کرد، شد اتاق! و ما شروع کردیم به زندگی کردن و پدرم شروع کرد به کار. حالا ما آمدیم که چی؟ پدرم گفته این پسر را ببرم زیارت ابوالفضل و او یک کاری بکند که ما از شر بیماری این پا راحت بشویم... بالاخره من رفتم یک داروخانهای زخم پا را نشان دادم دارو خواستم. قرصی به من دادند که آن را بردم طواف دادم و طبق تجویز پودر کردم، ریختم روی زخم تا خشک بشود. قرص پنیسیلینی چیزی بود لابد؛ و ما شروع کردیم زندگی و کار کردن. و برای آنکه داستان را در جای شیرینی تمام کنم، بگویم که در این فواصلی که ما کار میکردیم، پدر کار میکرد و من هم به تدریج، آن زنی که با ما آمده بود، همان زن خانهدار بسیار شجاع، یک عروسی هم توی همان حجره، توی غرفه خودش راه انداخت!
برای خودش یا برای یک کس دیگر؟
نه، برای یک جوانی که نذر کرده بود بیاید، صحن ابوالفضل را جارو بکند. این جوان را با یک زنی که همراه او آمده بود و مجرد بود برد، عقد کرد و عروسی را همانجا راه انداخت. یعنی شغلاش را ادامه داد. عروس و داماد را دست به دست هم داد؛ و دیدم داماد از فردا صبح شروع کرد به جاروکشی صحن حضرت به ادای نذر! برای من این رفتارها و روحیات خیلی جذاب بود... بله، آن زن شغلاش را ادامه داد و پدر من هم کیف سلمانی را برداشت و راه افتاد... ـ دهشاهی توی جیباش نبود. هیچ چیز نداشتیم ـ راه افتاد که برود نان دربیاورد. و رفت و نان درآورد و آورد و زندگی را شروع کردیم. مدت کمی گذشت که همراهان ما برگشتند. پول آنها را که نزده بودند! شاید هم بلیط دوسره خریده بودند... همراهان ما برگشتند و پدر من رفت پیش یکی از اصطلاحا «خدام» حرم و سرگذشتش را تعریف کرد. با او آشنا شده بود. آن خادم حرم حرفی به پدرم زده بود که پدر نقل کرد و خیلی جالب بود. او گفته بودای مرد، تو در این عالم سه چیز کم داری که هر سه با «پ» شروع میشود. تو پول نداری، پارتی نداری و پررو هم نیستی؛ بنابراین فقط میتوانی با زحمتکشی نان خانوادهات را دربیاوری و هر وقت پول جمع کردی، میتوانی برگردی به مملکتات. او ایرانی و جزو خدمه آن مجموعه بود. به گمان من تشخیص دقیقی داده بود در بارهٔ کاراکتر پدرم؛ که هیچکدام از اینها را نداشت و فقط بایستی روی پای خودش میایستاد و با کار و زحمتکشیدن ما را اداره میکرد.
بعد از مدت کوتاهی توانستیم، یک اتاق اجاره کنیم. آن اتاق تو یک حیاط دنگال بود... مادرم بالاخره راضی شده بود و دعا میکرد که بالاخره خدا به داد ما رسیده و سلامتی هست و کار میکنید و آب و نانی هست و فلانی هست و اینها... در آن اتاق از جمله یک رادیو بود که ساز و ضرب هم پخش میکرد. عربها همیشه موسیقی مینوازند و آنجا از رادیو پخش میشد. یک نکتهٔ کودکانه هم که نادانی نسبت به تکنولوژی را نشان میدهد، بگویم و این جلسه را به پایان ببریم؛ و آن اینکه مادر من بعد از روزهایی که به رادیو گوش میداد یک وقت به من گفت (تنها بودیم توی آن اتاق) محمود، این صداها از کجا مییاد؟ من هم یک فکر فیلسوفانهای کردم، و آن موقع هنوز میکروپروسسوری چیزی در کار نبود که، گفتم، میدانی مادر، کسانی که این رادیو را درست کردهاند یک آدمهایی هم درست کردهاند خیلی کوچولو که مثلاً صد تاشون پشت این رادیو جا میگیرند. اینها آدمهای مصنوعیاند. وقتی که میخواهند ساز و آواز پخش کنند، اینها میزنند. این بلندگو هم چون بزرگ است صدا را عادی به ما منتقل میکند. آدم کوچولوهایند توی این رادیو. انصافاً رادیو هم به اندازهٔ یخچال بود!
یعنی باور داشتید، خودتان؟
من باور داشتم، آره. فکر میکرد آدم کوچولوها توی رادیو هستند!
البته در دوران کودکی من هم چنین تصوری وجود داشت.
بدیهی است. مگر ما میدانستیم موج چیه؟ مگه ما میدانستیم موج از آن بالا رها میشود، مثلاً روی فرکانسی میآید. ما چه میدانستیم. فکر میکردیم آدم کوچولواند.
منبع: دویچهوله
نظر شما :