آخرین روزهای رضاخان و ترس از مرگ
آنچنان گرم است بازار مکافات عمل / چشم اگر بینا بود هرروز روز محشر است»
(تاریخ بیست ساله ایران، حسین مکی؛ جلد ۷ صفحه ۴۳۹)
پس از اشغال ایران و تبعید رضاخان از ایران، انگلیس به رضاخان به عنوان یک فرد شکستخوردهٔ حقیر و ناتوان نگاه میکرد. به همین دلیل مدام وی را مورد تحقیر قرار میداد. حال مرحله به مرحله این برنامه تحقیر انگلیس را دنبال میکنیم. انگلیس شوکهای خود را برای مرگ زودرس رضاخان چنین آغاز میکند. شمس پهلوی مینویسد: «در کرمان بیماری و گوش درد اعلیحضرت رو به شدت نهاد و دکتر سرهنگ جلوه رئیس بهداری لشگر که از ایشان عیادت نمودند چند روز استراحت را تجویز کرده بودند ولی نماینده کنسول انگلیس که به ملاقات اعلیحضرت آمده بود خبر ورود کشتی را به بندرعباس داد و به عنوان اینکه کشتی بیش از سه روز در بندرعباس توقف نخواهد کرد اصرار داشت که اعلیحضرت فورا به طرف بندرعباس عزیمت نمایند و این اصرار و تأکید چه به وسیله کنسول و چه به وسیله مأمورین کنسولخانه تکرار شد. بطوریکه یک بار موجب برآشفتگی خاطر شاه شد و به شدت فرمودند: «کجا بروم پنج ریال پول توی جیب من نیست».
رضاخان در این خصوص دروغ بزرگی را به خورد تاریخ میدهد و قصد دارد خود را فردی پاک و مخلص نشان دهد اما این قسم دم خروس را در بمبئی نشان میدهد. مسعود بهنود در این خصوص در کتاب «از سید ضیاء تا بختیار» مینویسد: «با رفتن رضاشاه فروغی نفسی به راحتی کشید، گرچه دشتی در مجلس فریاد برداشت که «چرا خلاف وعدهای که در روز استعفای رضاشاه به مجلس داده شده، دولت بدون کسب تکلیف از مجلس، وی را فراری داده است» و بار دیگر مسأله جواهرات سلطنتی مطرح شد ولی فروغی از آبروی خود مایه گذاشت و ادعا کرد که کیفها و جیبهای شاه را مأموران گمرک گشتهاند و جواهری همراه او نبوده است. در مقابله با عوارض تبلیغات رادیو لندن و نطقهای دشتی در مجلس، رضاشاه در بندرعباس اعترافنامهای تنظیم کرد و در آن مجموع سهام و داراییهای خود را در بانکهای خارجی هم به فرزندش بخشید. اما همه اینها ظاهرسازیها و فریبکاریهایی بود که برای گول زدن مردم در پیش گرفته شد. چنانکه رضاشاه خود در بندرعباس به کنسول انگلیس گفته بود: «من این بچههای کوچک را چطور بزرگ کنم» کنسول خندیده بود که «ما ترتیب همه کارها را میدهیم» ولی همه میدانستند که در مدت اقامت خانواده سلطنتی در اصفهان، طلا از مثقالی بیست تومان به چهل و پنج تومان رسید. و در آن دو روزی که کشتی «بندرا» بیرون از بندر بمبئی لنگر انداخته بود و اسیران اجازه خروج از کشتی را نداشتند، چکی به مبلغ یکصد و چهل هزار لیره در وجه بانک انگلیسی شعبه بمبئی وصول شد تا شاهپورها و شاهدختها با آن لباس و دوربین و تجهیزات بخرند. از آن جمله ماشین کورسی قرمز رنگی که شمس و شوهرش «فریدون جم» خریدند و در آن کشتی جنگی گذاشته و به موریس بردند. روزهای بعد جواهرهایی که از خزانه بانک ملی عاریه گرفته شده و هرگز آنها را به جایش باز نگردانده بودند، سی و یک میلیون لیره درآمد ارزی موجود در «حساب ذخیره» و سهام بختیاریها از شرکت نفت انگلیس سهام نفت ونزوئلا و... از پرده بیرون افتاد.»
انگلیس در تداوم تحقیرهای رضاخان، او را که در طول سلطنت میکوشید با ایجاد رعب و وحشت احترام و تعظیم و دیگران را ببیند، به صورت اسیر جنگی در آورد و به نهایت ذلت رساند چیزی که رضاخان اصلا تصور آن را نمیکرد.شمس مینویسد: «یکی از نکاتی که فکر ایشان را در کرمان به خود مشغول داشته بود انتخاب محل اقامت بود که ابتدا شیلی را در نظر گرفته بودند، زیرا میگفتند آب و هوای آن مثل ایران است و بعدا آرژانتین را انتخاب کردند. در هر حال نظر ایشان این بود که پس از ورود به بمبئی ده یا پانزده روزی در هندوستان به سر برده و سپس به یکی از این دو کشور که نام برده شد مسافرت نمایند. ما همه خود را مسافر آرژانتین یا شیلی میدانستیم. کسالت شاه کماکان باقی بود و یک درجه و نیم تب داشتند.» اما طولی نمیکشد که رویای شیرین رضاخان برای استراحت در بمبئی و سپس عزیمت به آرژانتین یا شیلی به کابوسی وحشتناک مبدل میشود. شمس ادامه میدهد: «کشتی که برای مسافرت ما تخصیص داده بودند یک کشتی محقر پستی کوچک بود ظاهرا به ظرفیت چهار پنج هزار تن به نام «بندرا» متعلق به کمپانی «برتیش ایندیا اسمیر نویگیشن کمینی» کاپیتان کشتی یک نفر ایرلندی یا انگلیسی خشک بود.»
شمس در صفحه بعد مینویسد: «چون به تدریج به مناطق آبهای گرم استوایی نزدیک میشدیم از گرما در رنج بودیم و خیلی اشتیاق داشتیم که زودتر به بمبئی برسیم. پس از چهار روز ساحل بمبئی از دور نمایان شد و مسرت خاطری به ما دست داد. همه لباسی پوشیده و خود را برای پیاده شدن آماده کرده بودیم ولی ناگهان ملاحظه کردیم کشتی به جای اینکه به ساحل نزدیک شود راه وسط دریا را پیش گرفته و از ساحل دور میشود. معنی این کار را نفهمیدیم و همه دچار تعجب و حیرت بودیم که چرا کشتی از ساحل دور شد. دل من گواهی میداد که باز پیشامد شومی در انتظار ماست. در همین موقع ملاحظه کردیم که از طرف ساحل یک قایق موتوری که در آن جمعی سرباز مسلح هندی دیده میشدند به طرف کشتی ما پیش میآید. ابتدا خشنود شدیم و تصور کردیم طبق معمول این قایق برای هدایت کشتی به ساحل پیش میآید و شاید از تشریفات اداری و گمرکی بوده که کشتی از ساحل دوره شده است، ولی وقتی قایق نزدیک شد و دیدیم سربازان هندی همراه خود خواربار و بار و بنه دارند باز دچار تردید شدیم و پیش خود گفتیم اگر اینها برای هدایت کشتی آماده بودند پس این بار و بنه چیست که با خود حمل کردهاند! دقایق اضطرابآمیزی با کندی میگذشت. قایق به کشتی نزدیک شد. سربازان از قایق بیرون آمده مشغول حمل بار و بنه به خود شدند و سه نفر انگلیسی که یکی از آنها بعدا با ایشان آشنایی پیدا کردم آقای اسکرین بود وارد کشتی شدند و به حضور شاه رفتند. آقای اسکرین خود را نماینده لرد لین لیتگو نایبالسلطنه آن روز هند معرفی کرد و اختیارنامه خود را به اعلیحضرت ارائه داد و گفت «من در سیملا بودم، نایبالسلطنه هند به من مأموریت مهمانداری جنابعالی (به اعلیحضرت جنابعالی خطاب میکرد) را داده. سپس راجع به مأموریت خود اظهار کرد «شما نمیتوانید در بمبئی پیاده شوید و باید پنج روز در همین کشتی به جزیره موریس که برای اقامت شما در نظر گرفته شده عزیمت نمایید». اعلیحضرت از شنیدن این سخنان سخت برآشفتند و فرمودند: «مگر من زندانیام! من آزادانه از کشور خود مهاجرت کردهام و به من گفته بودند که در خارج از کشورم به هر کجا که میخواهم میتوانم بروم. جزیره موریس کجاست؟ چرا اجازه نمیدهند که من به آمریکای جنوبی بروم؟ چرا مانع میشوید که ما در بمبئی پیاده شویم و تا رسیدن کشتی اقلا در شهر بمانیم؟» آقای اسکرین در پاسخ همه این حرفها فقط یک چیز میگفتند: «من اظهارات شما را تلگراف میکنم و شخصا جز آنچه گفتم کاری نمیتوانم بکنم.»
عملکرد انگلیس در تبعید رضاخان ممکن است این سؤال را پیش بیاورد که شاید رضاخان قصد داشته است دست به توطئهای بزند که با چنین مشکلاتی روبرو شده است.مطلب این است که رضاخان آنوقت که در ایران بود نتوانست کاری بکند و قول و قرار او با فروغی برای انتقال سلطنت به محمدرضا تضمین کافی و لازم برای انگلیسها بود. پس تحقیر و تشدید فشارهای روحی رضاخان مسألهای بود که باید عملی میکردند.شمس در بخش دیگری مینویسد: «پنج روز توقف روی دریا که هر ساعت آن برای ما سالی مینمود با کندی و سختی سپری شد و کشتی اقیانوسپیمایی که برای ادامه مسافرت ما تا جزیره موریس خواسته بودند رسید. خواهناخواه کشتی «بندرا» که ما را از بندرعباس تا آبهای بمبئی آورده بود ترک گفته و به وسیله قایق به کشتی جدید نقل مکان نمودیم. این کشتی هم یک کشتی سربازبر کوچکی بود با ظرفیت یازده تن موسوم به «برمه» متعلق به خط کشتیرانی هندوستان که روی همرفته وضع آن از کشتی «بندرا» بهتر بود.»
فشارهای روحی رضاخان در جزیره موریس بالا میرفت و انگلیس قدم به قدم رضاخان را بیشتر تحت فشار میگذارد. شمس ادامه میدهد: «... ولی خواب همچنان از دیده ایشان فراری بود و تقریبا اغلب شبها در موریس دچار رنج بیخوابی بودند و پیوسته از این بیخوابی و ناراحتی شکوه میکردند و میفرمودند: «شب اگر یک ملافه و یا پتوی نازک روی خود بکشم قلبم در سینه تنگی میکند» از شنیدن کوچکترین صدایی در شب ناراحت و عصبانی میشدند. اتفاقا غوکها هم در تمام ساعات شب در باغ با صدای گوشخراش خود غوغا میکردند. بطوریکه عاقبت ناگزیر شدند چند تن از مستخدمین را مأمور جمعآوری غوکها نمایند.»
شمس که از حالات روحی رضاخان و بهانهگیریهای او خسته شده از او دور میشود و این دوری را چنین توجیه میکند: «من در موریس برای رفع دلتنگی خود تصمیم گرفتم در تکمیل فن موسیقی که به آن آشنایی داشتم بکوشم و چون اتاق من در مجاورت اتاق اعلیحضرت بود و نمیخواستم با تمرین پیانو موجب ناراحتی ایشان را فراهم آورم درصدد تهیه منزل جداگانهای برآمدم. اعلیحضرت ابتدا با این منظور موافق نبودند و میفرمودند: «نمیتوانم جدایی تو را تحمل کنم» ولی بعدا چون در مجاورت همان باغ خانهای پیدا شد با منظور من موافقت فرمودند و من به آن خانه که دارای هفت اتاق و برای زندگی من کافی بود، منتقل شدم.»
البته این فقط شمس نبود که رضاخان را تنها میگذاشت. خانواده و همراهان رضاخان که از همراهی با او خسته شده بودند، یکی یکی او را رها کردند. حتی دو نفر نوکری که از تهران برای رضاخان فرستاده بودند به قدری رضاخان را اذیت کردند که خود رضاخان آنها را بازگرداند. محمدرضا پهلوی نیز اکنون به فکر تحکیم سلطنت خویش بود و حتی از مکاتبه با رضاخان ابا داشت. در مورد محمدرضا پهلوی و احساس او نسبت به رضاخان، شمس مینویسد: «... اعلیحضرت پدرم بینهایت نگران و ناراحت بودند و این نگرانی و اضطراب خاطر که ما نیز هیچیک از آن بینصیب نبودیم، در روحیه اعلیحضرت فقید فوقالعاده مؤثر واقع شده بود. مکرر اظهار میکردند «چه شده است که اعلیحضرت شاه از من یادی نمیکنند؟ چرا مرا بکلی فراموش کردهاند؟» و هر قدر زمان میگذشت و مدت انتظار طولانی میگردید، رنج خاطرشان افزودهتر میشد تا آنجایی که ناراحتی خاطر ایشان جلب توجه مهمانداران ما را کرد.»
رضاخان نمیدانست که پس از رفتن او روزنامهها در حضور پسرش چهها که درباره او ننوشتند و محمدرضا با سکوتی معنادار میخواست که حاکمیت خود را توجیه کند. بعد از گرفتن تخت شاهی، رضاخان و یدک کشیدن نام پدر را تنها یک عامل مزاحم خود میبیند. پس محمدرضا بیاعتنایی را پیشه میکند که از بیعاطفگی او و فقدان روابط انسانی در خانواده پهلوی نشأت میگرفت. به هر حال، رضاخان چند بار تقاضای رفتن به کانادا را میکند اما انگلیس نمیپذیرد. هنگامی که رضاخان از موریس به دوربان میرود با او بسیار سرد و معمولی برخورد میشود و در ورود به ژوهانسبورگ انگلیس با آنها در سطح افرادی معمولی رفتار مینماید که خود باید به هتل بروند و برای رزرو جا اقدام نمایند.
در اولین مراجعه رضاخان به پزشک، رادیو لندن مرگ زودرس او را اعلام میکند و روزنامههای محلی بسیار سنجیده و حساب شده او را به باد فحش و ناسزا میگیرند. این روش انگلیس بسیار مؤثر واقع میشود و روز به روز به وخامت حال روحی رضاخان میافزاید. رضاخان بدلیل شدت ترس از مرگ به همان نسبت ادعای سلامتی میکرد و به هیچ وجه نمیپذیرفت که دارای بیماری است. این دافعه تا به حدی بود که علی ایزدی میترسید به او بگوید که برای شما پزشک بیاورم. رضاخان مدام ادعا میکرد که سالم است و مشکلی ندارد. خاطرات علی ایزدی که تا هنگام مرگ با رضاخان بوده به خوبی گویای این حالات روحی رضاخان است. علی ایزدی مینویسد: «آثار ضعف و کسالت در اعلیحضرت روز به روز نمایانتر میشد، قیافه ایشان هر روز از روز پیش افسردهتر و شکستهتر مینمود. خوب به یاد دارم یکی از روزها بعدازظهر که ایشان طبق معمول و عادت دیرین خود مشغول قدم زدن در باغ بودند و من در خدمت ایشان بودم، همین طور که نگاهم متوجه ایشان بود، یکباره در برابر خود شبح ضعیف و نحیفی از اعلیحضرت مشاهده نمودم. پس از اینکه مدتی قدم زدند ناگهان به درختی تکیه فرمودند: «چه ضرر دارد یک چایی بخورم». فردای آن روز اعلیحضرت برای نخستین بار راه رفتن صبح را ترک کردند و جلوی ایوان روی صندلی نشسته بودند. وقتی حضور ایشان شرفیاب شدم از دل درد شکایت داشتند. استدعا کردم اجازه فرمایند طبیب خصوصی که معین شده بود، یعنی دکتر شارل خدمت ایشان برسد. اعلیحضرت جدا متناع کردند».
رضاخان به دلیل هراس شدید از مرگ چون نام دکتر را مترادف با مرگ در ذهن تداعی میکرد و بدون برخورد منطقی و قبول این واقعیت که انسان در هر موقعیتی ممکن است بیمار شود. بیماری خود را توجیه و انکار مینمود. علی ایزدی در ادامه مینویسد: «فرمودند: مقصود تو را نمیفهمم، اگر تو تصور کنی عمری که در خدمت کشور صرف نشود به درد میخورد، اشتباه کردهای. من محمد جعفر نیستم که بخورم و بخوابم. من در تمام عمر از بیکاری و آسایش گریزان بودم و هر وقت که نمیتوانستم کار مفیدی انجام دهم آن وقت بود که احساس ناراحتی و درد و الم در خودم حس میکردم. اشخاصی که از نزدیک مرا میشناسند شاهدند قبل از کودتا جز انزوا و گوشهگیری و تأسف به وضع مملکت هیچ گونه آمیزش و مشغولیاتی نداشتم. نه، تو ابدا خیال نکنی که من بیماری جسمی داشته باشم من در نهایت سلامتی هستم.» و سپس در حالی که دست خود را به قلب و کبد زدند فرمودند: «کوچکترین عیب و اختلالی در اعضا بدن من وجود ندارد».
چنانکه ملاحظه میشود رضاخان به دلیل ترس افراطی از مرگ در سلامتی خود دچار مطلقنگری شده است اما علی ایزدی دوگانگی حرف و واقعیت او را میبیند در ادامه میخوانیم: «اما در همان حال که این سخنان را بر زبان میراندند من به خوبی حس میکردم که اعلیحضرت به سختی تنفس میکنند و رنگ ایشان کاملا پریده و ارتعاش خفیفی در دستهای ایشان نمایان است. به این جهت اصرار کردم که معهذا اجازه فرمایند به دکتر شارل بگویم برای تقویت مزاج اعلیحضرت دارویی تجویز نماید. پس از اینکه از حضور اعلیحضرت مرخص شدم فورا به دکتر شارل تلفن کردم و از او خواهش نمودم که چند دقیقه نزد من بیاید. پس از آنکه دکتر شارل وارد شد وضع مزاجی اعلیحضرت را چنان که دیده بودم برای او بیان کردم و تقاضای دارویی برای تقویت مزاج ایشان نمودم. اعلیحضرت از فراز ایوان که مشرف بر در ورودی بود متوجه آمدن دکتر شارل شدند و از من سوال فرمودند: «کی ناخوش است؟ دکتر برای چه آمده؟»چون در آن هنگام پای والاحضرت شاهپور علیرضا مجروح بود و بستری بودند جواب دادم: «برای عیادت والاحضرت آمدهاند». همین که دکتر شارل نزدیک اعلیحضرت رسیدند فرمودند: «از دکتر سوال کن پای والاحضرت شاهپور چطور است».من در آن هنگام از فرصت استفاده کرده عرض کردم: «اجازه فرمایید از دکتر خواهش کنم دارویی هم برای رفع دل درد اعلیحضرت تجویز کند». ایشان گفتند: «من برای اینکه دکتر کسل نشود موافقت میکنم والا من اهل خوردن دوا نیستم». بعدازظهر آن روز بیماری اعلیحضرت رو به شدت گذاشت و آثار تورم در پای اعلیحضرت نمایان گردید، به طوری که پوشیدن کفش برای ایشان مشکل شده بود با وجود این اعلیحضرت مایل به مراجعه طبیب نبودند و میفرمودند: «این تورم بر اثر فشار کفش پیدا شده. تصور نکن کسالت باشد». فردای آن روز تورم در هر دو پا بروز کرد. من از اعلیحضرت مصرا تقاضا کردم اجازه فرمایند دکتر از ایشان عیادت بنماید..». اما رضاشاه این خواسته را نپذیرفت.
با شدت گرفتن بیماری رضاخان ترس از مرگ نیز شدت گرفت و رضاخان به دلیل اضطراب زیاد قوای دماغیاش مختل شد. علی ایزدی مینویسد: «تأملات روحی و عدم اعتنا به طبیب و دوا باعث اشتداد بیماری اعلیحضرت بود. کم کم اغلب روزها احساس دل دردهای شدیدی میکردند و چشم ایشان روز به روز ضعیفتر میشد. از آغاز بیماری اعلیحضرت صبح را فقط در اتاق قدم میزدند. در یکی از روزها که من در خدمت ایشان بودم دیدم که اعلیحضرت حتی در اتاق قادر به راه رفتن نیستند و به سختی طول اتاق را میپیمایند متأسفانه این بیماری که اعلیحضرت هرگز نمیخواستند وجود آن را هم باور نمایند و آن را مورد اعتماد قرار دهند روز به روز زیادتر میشد و رفته رفته از قوای جسمی ایشان میکاست. هر وقت بیماری قلبی اعلیحضرت رو به شدت مینهاد، بیش از همه جهاز هاضمه ایشان را ناراحت میکرد از این رو این بار هم از دل درد اظهار تألم میکردند، ولی چون از بیماری خود آگاه نبودند و نمیخواستند قبول هم کنند که کسالتی دارند این دل دردهای پی در پی را ناشی از بدی غذا میدانستند و از غذا و طبخ آن ایراد بسیار میگرفتند و روزی نبود که چندین بار به آشپزخانه سرکشی نکنند. از آشپز ایراد نگیرند».
چنان که ملاحظه شد رضاخان هر بهانهای را میآورد تا از اصل ترس و اضطراب بگریزد. اما مرگ تعارفی ندارد و سرانجام در نیمههای شب به سراغش میآید. علی ایزدی در خاطراتش مینویسد که وی در حال برخاستن از جای خود دچار حمله قلبی میشود. او مینویسد: «دچار حمله قلبی شدیدی میشوند و به زحمت خود را تا نزدیک تختخواب میرسانند و در آنجا به سختی زمین میخورند به طوری که یک دست و صورتشان مجروح میشود و از هوش میروند.»
یقینا روح شهید مدرس در چنین موقعی حاضر و شاهد بوده و ناظر یکی از خفتبارترین مرگها میشود. سرانجام رضاخان ساعت شش صبح روز چهارشنبه، چهارم مرداد ۱۳۲۳ با مرگ ملاقات میکند. در اینکه مرگ سرانجام به سراغ هر کس میرود بحثی نیست اما به دو صورت میتوان با مرگ ملاقات کرد: آن طور که شهید مدرس به لقاء خدا رسید و این گونه که رضاخان مرد و آنچه باید عبرتآموز باشد این است که: سیاستمداران کدامین راه را انتخاب میکنند؟
منبع: مرکز اسناد انقلاب اسلامی
نظر شما :