زندگی را پانویسی شیرین نوشت- سوگنامه مسعود بهنود برای ایرج افشار

۱۲ تیر ۱۳۹۰ | ۲۰:۳۱ کد : ۱۰۰۷ از دیگر رسانه‌ها
شاهکارش در پانویس‌هاست، از چهل سال قبل عاشق پانویس‌هایش بودم. آنجا که وسوسه به جان مشتاق می‌انداخت که حکایت چیست و نمی‌گفت. رند بود اگر هم می‌پرسیدی می‌گفت برو در بیار. اصرار می‌کردی سرنخی می‌داد. شتاب نداشت هیچ وقت. به نوشته جناب بجنوردی گریستم، به شرح آنکه کتاب‌هایش را به دایره‌المعارف وانهاد. نمی‌دانستم. و یا خواندن آن نوشته به فکر آمدم یعنی ایرج افشار وقتی تصمیم گرفت از کتاب‌هایش دور بماند، خبری داشت و در دل نهفت که نشان از پایان داشت.

 

سینه گشاده را بنگر که جز در پانویس‌ها اشارتی نکرد. حتی وقتی برای شماره قبل بخارا عکس خود را از بیمارستان ینگه دنیا فرستاد. اما وقتی چند ماه قبل در سفرنامه‌اش خواندم نوشته بود به هتل که رفتم سرم گیج رفت، نگفتم که بچه‌ها را نگران نکنم. [به این مضمون] با خود گفت باز پانویس زده و پیام داده تا بگردیم و پیدا کنیم. دلم شور افتاد.

 

با بغض می‌نویسم. همه کس می‌میرد. اما کس آن بخت ندارد که چنان به زندگی پانویس بزند که وقت رفتنش آن یک عکس بیرون دهد، یعنی من و ایرج افشار آشنائیم و من به نوشتن آیم تا نشان دهم که در این باب نا‌آشنای نبودم. اما چه باید نوشت برای مرگ کهنه قباله علم و ادب این ملک، کهنه قباله کتاب و سند.

 

آسان نبود و نیست نوشتن و گفتن از ایرج افشار، وقتی بخواهی به تکرار و تغزیت تنها نیفتی. وقتی بکوشی تا زیاده نگوئی و کم از زیاد ننویسی. سوگ نامه را به شرح هنرهای خود تبه نکنی. انگار کنی که ایستاده زنده و بیدار، با‌‌ همان چشمان درشت نگاهت می‌کند و گاهی به عتابت معلمانه روئی در هم می‌کشد و اخمی می‌کند.

 

ماندم در برابر سپیدی این صفحه که گشوده بودم خجل. روز‌ها این نوشته به تاخیر ماند تا دهباشی نالان خبر داد یادنامه ایرج افشار لحظه‌های پایانش را می‌گذراند اگر می‌خواهی تند باش. چرا نخواهم. اما چه باید نوشت. تا به سرم افتاد به یکی از توصیه‌هایش عمل کنم. و با شرح آن‌ها که به چشم دیده‌ام، و آنچه با من کرده است، خطی از سر دلتنگی از چهره‌اش ترسیم کنم. به خصوص که این برای ویژه نامه بخاراست که آقای افشار خود چقدر برایش دل می‌سوزاند و یک بار شنیدم که پشت سر علی دهباشی به یکی که از او دلخوش نبود گفت علی هیزم این آتشدان است. می‌سوزد اما گرمایش می‌ماند.

 

 

از کجا شروع شد

 

زمستان بود. با توصیه نامه‌ای از یک بزرگ، خودم را رسانده بودم به مجلس سنا، در دفتر آقای گیتی نشسته بودم مضطرب. رییس دفتر باید می‌رفت و جواب می‌آورد که آیا سید حسن تقی‌زاده موافقت کرده است که من با وی مصاحبه کنم. در آن ساختمان به نظرم غریب، غریبه‌تر بودم و غریبگی مجالم نمی‌داد تا با خواندن چیزی زجر انتظار را کم کنم. به در و دیوار نگاه می‌کردم و به آدم‌ها، سال آخر دبیرستان بودم.

 

آن قدر در خود ماندم و با نگاه در پوست دیگران رفتم تا یک مرد میانه سال باریک با موهای کلفت مشکی آمد و دستش را دراز کرد، بلند شدم با دست اشارتم کرد و رفتم به گوشه‌ای که چند مبل بود. نشستیم. بی‌مقدمه گفت می‌خواهی چکار کنی، گفتم مصاحبه. گفت آقای تقی‌زاده را خوب می‌‌شناسی، بی‌ادب گفتم خیلی خوب، کمی لبش شکفت. گفت می‌شود بپرسم چه سئوال‌هایی می‌خواهی بکنی، کاغذی از جیب بیرون کشیدم و به ترتیب گفتم مشروطه، استبداد صغیر، ستارخان و باقرخان، دوره آزادی و… وسطش بود با دست اشاره کرد بس است. و گفت به رحمت مصطفوی سلام برسان. و به کارمندان اشاره کرد و افزود خبرت می‌کنند. و خواست برود، اما پشیمان شد برگشت و به صدای درگوشی گفت اصرارت را بیشتر کن، نومید نشو، این مقالات آخرش را هم بخوان. ادبیات و تحقیقات تاریخی را هم به لیستت اضافه کن. و رفت اما نرفت چون در اتاق و در میان منتظران باید با یکی دیگر هم حرفی می‌زد. من همین طور که رفتم تا با منشی مجلس سنا خداحافظی کنم یواش از او پرسیدم این آقا کی بودند. او هم آهسته گفت آقای ایرج افشار. در دلم گفتم وای. تا آن زمان تصورم این بود که با یکی از مدیران مجلس دارم صحبت می‌کنم. یک اداره‌جاتی. چه باید می‌کردم. ترفندی در سرم افتاد و رفتم و‌‌ همان جا که ایستاده داشت با دیگری حرف می‌زد با فاصله ایستادم. دید و برگشت و نگاهی پرسان کرد یعنی چه می‌خواهی. گفتم ببخشید خواستم بگویم مجله آریانا‌‌ همان طور که نوشته بودید مجله خوبی است، من چند شماره‌اش را دیده‌ام. چشم‌هایش را تنگ کرد و گفت کجا نوشته بودم گفتم راهنمای کتاب. گفت کی خواندی گفتم همین دو روزه. گفت دیگه چی خواندی درش. گفتم مقاله استاد مینوی درباره کتاب عبدالله خان مستوفی. تنگی چشمانش بیشتر شد. پرسید خب. یعنی باز هم بگو. گفتم کتاب زندگی من که فوق‌العاده است اما استاد مینوی چرا فکر می‌کنند هیچ وقت لغت نخست وزیر به جای رییس‌الوزرا نخواهد نشست [استاد مینوی در معرفی و نقد کتاب مستوفی چنین نظر داده بود]. تا این را گفتم زد به خنده. حالا می‌دانست که او را شناخته‌ام و چنان زیرک بود که فهمیده بود که چند دقیقه پیش، روی مبل، نمی‌شناختمش. خوب می‌دانست دارم مجله راهنمای کتاب را به رخش می‌کشم که گذرنامه‌ام شود برای عبور. زد به خنده و گفت این را به خود آقای مینوی هم میگی. دیگر اعتماد به نفسم را به دست آورده بودم که گفتم نه خیر. با‌‌ همان چهره خندان گفت خب چرا. گفتم می‌ترسم. دستی زد به پشتم و پرسید از کتاب مستوفی خوشت آمد گفتم خیلی خیلی … دو جلد را یک شبه خواندم. اولین امریه را صادر کرد: خب یک معرفی کتاب هم تو درباره‌اش بنویس. گفتم چشم. نگفتم برای کجا. نگفتم کسی مقاله مرا چاپ نمی‌کند. نپرسیدم آیا می‌شود سفارشم را بکنی. خودش گفت دوشنبه آینده ساعت چهار بیا دفتر راهنمای کتاب. گفتم چشم.

 

چه کشیدم در آن یک هفته ده روز. چند بار کتاب زندگی من عبدالله مستوفی را دوباره خواندم. هنوز بر نسخه‌ای از چاپ دوم کتاب که دارم آثار و نشانه‌هائی هست از یک بچه سمج و علاقه‌مند که نمی‌خواست این فرصت را از دست بدهد. تصور اینکه ایرج افشار قرارست نوشته‌ام را بخواند مانند کابوسی خوفناک بود. چند بار پاکنویس کردم. هنوز روی دفترهای مدرسه می‌نوشتم و روی کاغذ خطدار. بعد از ظهر دوشنبه کمی زود‌تر از ساعت چهار رسیدم. در جوی خیابان پهلوی آب روان بود و صدایش در گوش می‌پیچید. به در خیره بودم و به کسانی که یک یک می‌رفتند به درون. خیره ماندم تا ساعت چهار شد و وارد شدم. چند تنی از اعاظم ادب نشسته بودند. من چندان اهلی نبودم که بازشان شناسم. سلام کردم. بلند شد مهربان و اشارت کرد. گفت خودت را معرفی کن. کردم و گوشه‌ای نشستم. با صدائی نه چندان بلند گفت یک استکان از چای من برایش بیار. «چای من» می‌توانست معنا‌ها داشته باشد، اما اهمیتش بیشتر به مخاطب این امریه بود: بابک افشار. او باید چای من را می‌آورد. بابک دوست از کوچکی من.‌‌ همان که یک مشت به من زد سر یک چیز بیخودی. و حالا دو سال بود که قهر بودیم. حالا مامور شده چای برای من بیاورد، آن هم از «چای من».

 

داشت میمرد بابک از اینکه مجبور به چنین کاری شده، دلش می‌خواست استکان چای داغ را بکوبد بر سرم. از دستش استکان را گرفتم. زیر لب گفت کوفت بخوری. آدم شده… و این آخری گلایه بود. شکایت از دنیای دون پرور بود. آن «چای من» هم یک آب کمرنگ ولرم بود که خودش می‌خورد. کاشفم شد که محبت و ترجیحی درش نبوده و چائی که دیگران می‌نوشیدند چای‌تر بود.

 

به روز‌ها و سال‌های بعد من و زنده یادش بابک با یادآوری این صحنه بار‌ها از خنده غش کردیم. از تجسم اینکه اگر در حضور بزرگواران زریاب خوئی، دکتر زرین کوب، احمد آرام، مصطفی مقربی، احسان یارشاطر، یحیی خان مهدوی، حافظ فرمانفرمائیان ما دست به گریبان می‌شدیم و به هم می‌پیچیدیم.

 

اما آن روز آقای ایرج افشار که من هیچ تطبیق نداده بودم که بابک رفیق شیطان و چموش ما فرزند اوست، نوشته‌ام را گرفت تا بدهد به دست استاد مقربی نگاهی به آن کرد، و با‌‌ همان نگاه اول به عیب بزرگ نوشته پی برد که گفت این صفت عالی را از همین اول از کله‌تان بیرون کنید و خط بزنید. بهترین کتاب فارسی هنوز نوشته نشده، بزرگ‌ترین رجال ایران هنوز معلوم به دنیا نیامده، زیبا‌ترین گل دنیا را هنوز کس نبوئیده است و چند مثال و چند بیت آورد.. بزرگان در همین باب گفتند. کجا می‌توانستم چنین درسی بگیرم. به بیدار خوابی آن هفته می‌ارزید. هنوز بر سنگ خاطرم حک شده انگار این نصیحت. و نیم ساعتی بعد اذن داد من از دفتر مجله بیرون زدم تا خودم را برسانم به مشتاقان منتظر و اول از همه احوالات بابک را بگویم. اما درس بزرگ‌تر‌‌ همان بود که گفت و گفتند. گرچه امروز بی‌حضورش قصدم آن است که صفت عالی را به کار گیرم و بنویسم که بزرگ‌ترین خادم کتاب و سند و فرهنگ ایران درگذشت.

 

در این زمان به در رفته از کلاس ششم ادبی دبیرستان، در مجله روشنفکر خبرنگاری می‌کردم. مدیر را که دکتر رحمت مصطفوی بود ندیده. کسی نبودم که دکتر به دیدنم رغبت کند. اولین بار که مدیر مرا به دیده گرفت زمانی بود که مانند همیشه حقوق تحریریه عقب افتاده بود. در بالاخانه چاپخانه تابان جلسه گذاشته بودند، من هم پشت فرج الله خان صبا پنهان شده در صف نعال. دکتر مصطفوی رسید. مهشید درگاهی به عهده گرفت و پارسی و کیومرث درم بخش و مرا به عنوان تازه از تخم به در آمده‌ها معرفی کرد. تا اسمم را برد دکتر که از دائی خود سید ضیالدین طباطبائی نشانه‌ها داشت گفت ایرج افشار تعریفت را می‌کرد. و این را که توصیه‌نامه شفاهی آقای افشار چقدر کارگر افتاد فقط جوان هفده هجده ساله می‌داند که می‌خواست راهی بجوید و دل در دلش نبود که مبادا دیر شود نرسیده به مقصود.

 

روزگاران گشت و گشت. کار من به روزنامه‌نگاری افتاد و نه بدان جا که امید داشتم و گمان می‌برد. چیز دیگری شد روزگارم و افتادم به گزارش جهان و هر چه در آن بود، این قدر بود که در مجالس ترحیم‌ گاه به‌گاه می‌دیدم آقای افشار را، هر بار پرس‌و‌جوئی هم می‌کرد از کارم به لطف. و شاید هم یک دوبار کاری را خواسته بود که هیچ کدام مربوط به خودش نبود. تا انقلاب رسید. چنان که موج در گذشت و دولت بازرگان هم نماند و انقلاب دوم شد و انقلاب‌ها. دیگر کاری نمانده بود برای ما، جز خواندن و خواندن و گاهی زدن به کوه. لذت نادر تن سپردن به سکوت کوهستان و فرار از شهری که انگار قرار نبود از فریاد دست بردارد. شهر می‌جوشید و گاه جان می‌گرفت، و آبی آسمان در کوه و دشت اطراف آرام جان می‌بخشید. یک روز، در کوهپایه‌های کشار بالادست، بالای کن، نرسیده به سولقان، از رودخانه خروشان می‌گذشتم سنگ به سنگ، دیدم دو مرد شهری با چوب دستی از کوه مقابل بالا می‌روند. تشخیص نمی‌دادم کیانند. تا رسیدیم به ده. جلو مسجد و ویرانه خانه دانش که شده بود محل کمیته، دو مرد شناخته شدند: ایرج افشار و دکتر اقتداری.

 

گفت ناهار چه می‌خورید و خبر داد که در کیفش به اندازه خود ناهار دارد، ما نیز ناهاری داشتیم. بهترین جای کنار رودخانه را نشان کرد و افتادیم به اطراق. پس نقلی کرد از به کوه زدن ناصرالدین شاه و نقل گفتم از معاصران. ناگهان با دست اشاره کرد چیزی نگو. اندکی فکر کرد تا سخنش را جمع و جور کند و بعد گفت. همین‌ها را بنویس. یک جور بنویس که بشود چاپش کرد. شما‌ها حالا حالا‌ها روزنامه و مجله نخواهید داشت برو‌‌ همان جائی که قرار بود بروی. آن‌هائی را که مصاحبه کردی جمع کن منظم کن، و با این‌ها که هنوز زنده‌اند هم حرف بزن. بعد و تعریف کن برای مردم. و ناگهان بعد سال‌ها پس داد آنچه را در نخستین دیدار لو داده بودم. گفت مث عبدالله‌خان مستوفی. نمی‌خواد دنبال سند بگردی و تحقیق کنی. روان که بلدی بنویسی، همین طوری بنویس. صحنه‌هایش را بساز. باز شدم‌‌ همان دانش آموز و اتاق طبقه سوم مجلس سنا. گفتم وقتی تمام شد می‌خوانید. رند بود به گردنش نیفتاد گفت وقتی چاپ شد البته. من مقصودم این بود که قبل از چاپ بخواند و ویرایش کند و او جوابش این بود که وقت ندارم. که راست می‌گفت هزار کار نکرده داشت.

 

یک سال بعدش در حیاط بخش جنوبی لغت نامه و موقوفه دکتر محمود افشار یزدی یک صندلی گذاشته بودم برای دکتر محمودخان و خودم نشسته بودم لب پرچین. مرد بزرگ که یک عمر دیگر می‌بایست تا دانسته‌ها را به کار اندازد، فرتوت بود اما می‌گفت و من می‌شنیدم. هفته‌ای یک دو روز خودم را انداخته بودم به خلوت دکتر. او نمی‌دانست. یک روز سرزده رسید به دیدار پدر، دید نشسته‌ام سر خوان. از پله‌ها آرام آمد پائین. بلند شدم و به صدای بلند به پدر گفتم ایرج‌خان هستند. توجه نکرد به کار من و گفت شکار خانگی می‌کنی. خندیدم. گفت نگفتم بزن به صندوقخانه من. گفتم آقای دکتر صندوقچه همه مردم ایران‌اند. گفت شانس آوردی رفیقت اینجا نیست وگرنه درصدش را باید بهش می‌دادی. گفتم برایتان چای بیارم. گفت لازم نکرده، آدم هست.

 

کتاب از سید ضیا تا بختیار در آمد. دادم بابک نسخه‌ای برایشان برد. برگشت و گفت داشت و خوانده بودم. گفتم چیزی نگفت. گفت نه. و چندی نگذشته از چند سو انتقاد‌ها نوشته آمد. همه درست و به جا. یکی هم نقد معلمانه دکتر ایرج وامقی. و هفته بعد دیدم زیر این نقد پانویس نوشته است: «از هر چه بگذریم این یک حقیقت است که بهنود با این گزارش شیرین کسانی را به خواندن تاریخ معاصر کشانده که هرگز گذارشان به اینجا نمی‌افتاد». و برایم پیغام کرد که نقد‌ها را جمع کن و در چاپ کتاب را درست کن.

 

 

مرگ بابک

 

وقتی دور ماندم از شهر و از کوه پایه‌های کشار و از او. نامه نویس شدم برای او که ید طولائی داشت در نامه نوشتن. و گاه نامه‌اش می‌رسید. هرگز تعارف و حروف زیادی در کار نبود. همیشه خبری و سراغی و غیرمستقیم راهنمائی به خواندن کتابی یا حتی گاه موضوعی برای نوشتن مقاله‌ای. تا رسید به زمستان ۸۲. خبر داده بود در راه سفری به دور‌تر‌ها می‌آید لندن. بال گشودم. نامه بعدی نوشته بود برنامه‌ام این است که به دیدار فلان بروم و هم سفری کوتاه به اکسفورد، و آن گاه دو روزی گذاشته بود برای بریتیش میوزیوم. نوشته بود هر جای این برنامه را می‌توانی بیا، اما احساس وظیفه نکن. تلفن کردم که هستم و می‌آیم گرچه می‌دانم آدم هست.

 

نزدیک شده بود تاریخ سفر که یک روز شنیدم صدایش را در پیام‌گیر که: «دوستت رفت لابد خبر داری. من نمی‌آیم». همین. بله‌‌ همان روز خبر شده بودم که بابک افشار به سکته ناگهانی درگذشت. چه فاجعه‌ای.

 

می‌دانستم چقدر نگران بابک است. نگران شتاب‌هایش بود، نگران کم نظمی‌اش. روزی که انجوی شیرازی رفته بود و ما را تنها گذاشته بود، در تکیه نیاوران، اول کاشانک. مجلس گرفته بودیم. وقتی حاضران رفتند. نشسته بودم روی تخت تکیه همراه با دکتر شرف و دکتر مقربی و جناب احمدی بختیاری و اسماعیل نیاورانی، پدر مرده‌ای بودم. آقای افشار گفت سید جا داشت ده سالی دیگر بماند. زلال شده بود، اگر بچه داشت همین کار‌ها را شاید نمی‌کردند که تو و علی کردید. باز پانویس زده بود. باید می‌گشتیم تا در یابیم چه گلایه از روزگار دارد.

 

روی پله‌های تکیه، بدرقه‌اش می‌کردیم علی دهباشی و من، یکهو برگشت و پرسید تو که سیگار نمی‌کشی. عتاب نبود، حتی حکم و دستوری هم در کلامش نبود. پانویس دیگری زده بود. باید می‌فهمیدیم از چه می‌نالد. گرچه‌‌ همان فردایش به بابک گفتم نکش سیگار این لعنتی را، نگرانش کرده است. گفت من را نمی‌گوید ترا گفت. من هم به طعنه گفتم نه جان خودت علی دهباشی را گفت.

 

نبودم که بدانم، نیامد و ندیدمش تا بدانم که از رفتن بابک چقدر خست، چقدر کاست. اما می‌دانم.

 

آخر بار که دیدمش در خیابان اصلی دانشگاه تهران، وقتی بود که دکتر زرین کوب را تشییع می‌کردیم. با او و دکتر کیکاووس جهانداری همقدم شده بودیم، در پایان کار گفتم کجا می‌روید برسانمتان گفت نه. برم سری به این کتاب فروشی‌ها بزنم. کمی بی‌حوصله‌ام. و پیش از رفتن متفکر ایستاد و گفت ببین باج به روزگار نده. وقتی نوشتی پایش بایست دیگه.

 

این هم درسی دیگر بود که باز همچون پانویسی به کتاب زندگی زد. می‌دانستم به که می‌گوید و به چه اشارت دارد.

 

اینکش باید در لابه لای کتاب‌های هر کتابخانه‌ای جست، روانش آنجاست. کفش سخت کوه و چوبدستش مانده، و هم صد‌ها برگ یادداشت مداومش. و از این‌ها مهم‌تر، حضورش، نگرانی‌هایش، اطمینانی که در هرکس به وجود می‌آورد تا یادگاران پدرانشان را به او سپارند. بی او چه کس معتمد همگان است، از غلامحسین خان مصدق تا عطیه خانم همسر تقی‌زاده، از معیر‌ها تا قجر‌ها و همه کس. بی او چه کس دلمشغول کتابی است که در گوشه موزه‌ای در اسلواکی دور افتاده، بی او چه کس دست به پشت نسلی خواهد زد که می‌آید.

 

حکایتش در دل صد کتاب باقی است و خواهد ماند. حکایت مردی که این سرزمین را و ادبش را، و فرهنگش را چنان دوست داشت که خانه به خانه، کوه به کوه، مسجد به مسجد و کوی به کوی، هر جا نشانی می‌یافت اگر چین بود یا ماچین، سر در پی‌اش گذاشته می‌رفت. زندگی ایرج افشار پانویسی بود بر کتاب زندگی این سرزمین.

 

 

منبع: مجله بخارا

 

کلید واژه ها: مسعود بهنود ایرج افشار


نظر شما :